برای اروند که امروز 15 ساله شد
خیلی دوست داشتم تا او را ترغیب کنم به همراهم دوری در پردیسان زده و 6.3 کیلومتر را راهپیمایی کنیم. اما در طول دو سال گذشته، روزهای اندکی پیش آمد که دعوتم را پذیرفت و یک ساعتی را با هم پیادهروی کردیم. تا اینکه چند هفته پیش بهش گفتم: در ازای چه پاداشی، امشب با من همراه خواهی شد؟ بلافاصله پاسخ داد: هیچی! نمیآیم، خودت را هم خسته نکن پدر!! اما از رو نرفتم و اصرار کردم ... پیشنهادهای اغواکنندهتری که به ذهنم میرسید را بر روی میز نهادم، اما باز هم فایده نداشت.
تا اینکه بهش گفتم: امروز تنهایم و دلم میخواهد همراهیام کنی، حوصله تنها دویدن را ندارم پسر!
گفت: واقعاً تنهایی و میخواهی باهات بیایم؟
گفتم: بله.
و آمد ...
اون روز بود که فهمیدم پسرم، مرد شده است و زینپس باید با قوانین مردها با او گفتگو کنم ... مردی که با یاخته یاختهی وجودم شروعکردنها و بزرگتر شدنهایش را حس میکنم ... مردی که همواره زنهارم میدهد:
لازم نیست بزرگ باشی تا شروع کنی، شروع کن تا بزرگ شوی ...
یگانه مرد زندگیم که وقتی نگاهش میکنم، یادم میافتد که خداوند بیشک مرا دوست داشته که اروند به محمّد درویش میگوید: پدر.
و شنیدن همین کلام جادویی از موجود استثنایی جهان زندگیم کافی است تا به جیرهی مختصر زندگیم با افتخار ببالم و دلخوش باشم و بمانم ... جیرهی مختصری که هر چه آن را مینوشم، تمام نمیشود ...
زندگی جیره مختصری ست
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
نوش جان باید کرد ...