
آنچه که ملاحظه میکنید، متن سخنرانیام در مراسم بزرگداشت کمنظیری بود که شامگاه هشتمین روز بهمن 1390 در تالار اجتماعات جامعه مهندسین مشاور تهران برگزار شد؛ مراسمی که یقین دارم هرگز از یاد هیچ یک از شرکتکنندگان انبوهش نخواهد رفت و چون ستارهای تابناک در تاریخ محیط زیست ایران به یادگار خواهد ماند.
درود بر یاران نیک کامبیز ؛ مزروقی، زرعکانی، حامدی، شکویی، نوروزی، احمدی طباطبایی، زرسازی و ... که میدانم همهی تلاش خود را کردند تا نکوداشتی در حد نام بلند کامبیز بهرام سلطانی برپاکنند و درود بر اصغر محمدی فاضل و مسعود باقرزاده کریمی که موافقت کردند تا عمارتی سزاوارانه در میانکاله به نام و یاد استاد ساخته شود.

جهان یادگارست و ما رفتنی ؛ به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نیکو گر بمیرم رواست ؛ مرا نام باید که تن مرگ راست
کجا شد فریدون و هوشنگ شاه ؟ ؛ که بودند با گنج و تخت و کلاه
برفتند و ما را سپردند جای ؛ جهان را چنین است آئین و رای
و امروز میخواهم از همین آیین و همین قانون خدشهناپذیر آمدن به دنیا سخن بگویم؛ آمدن مردی که اینک به بهانهی رفتنش اینجا جمع شدهایم تا ادای دینی کنیم به ایرانیترین ایرانیای که میشناختم و میشناختیم ...
مردی متخصص و کارآزموده که میدانست در طبیعت باید به دنبال چه بگردد. او نقشهی راه داشت و در شمار آن گروه از نخبگان محیط زیست ایران جای میگرفت که همهی طبیعت وطن را وجب به وجب پیموده و در موردش اطلاعاتی به روز داشتند و دارند. برای او فرقی نمیکرد که در دشت ارژن گام برمیدارد و زیستمندان پریشان را رصد میکند یا روزگار کل و بزهای سفیدکوه در دیار فلکالافلاک را میپاید. پرواز فلامینگوها در میانکاله همانقدر او را به وجد میآورد که تماشای خرامیدن یوزپلنگها در بافق؛ او عاشق نگهبانهای بیادعای آب در باهو کلات بود و گاندوهای بلوچستانی را چون کبکهای پادنا و هوبرههای ولدآباد دوست میداشت ... کامبیز بلندمازوهای خیرود را میپرستید، اما این پرستیدن سبب نمیشد تا از دیدن نبکاهای شهداد، کلوتهای لوت و عمارتهای مواج جندق و مصر به اوج نشاط نرسد؛ برای او سمندر خالدار امپراتور در دره شهبازان همانقدر شوکت و ابهت داشت که وزغ کویری ساکن در چشمه سفید آب سمنان ...
او میدانست که پلنگ دره کجاست؟ توت سیاه آباده را میشناخت؛ در توت نده دنا شبهایی را صبح کرده بود؛ آبشار پوتک برایش، تبلور زندگی بود؛ درخارتوران او از سر گلها میپرید؛ با مانگروها و حراها معاشقه داشت؛ در ساری گل نفس میکشید؛ در کمجان بختگان، جانش به شماره میافتاد و با آرتمیای مرحوم در ارومیه درد دلها کرده بود ...

با این وجود، بهرام سلطانی را فقط برای این دوست ندارم و دوست نداریم که ایران را و طبیعتش را مثل کف دستش میشناخت و با زیستمندانش عاشقانه راز و نیاز میکرد؛ حتا به دلیل انبوه یادداشتها و کتابهای وزینش هم نیست که دوستش دارم ...
من، کامبیز را دوست دارم؛ زیرا وقتی او را در میان انبوه کتابهای بیشمارش در آن آشیان کوچک اما دوستداشتنی و گرمش در بلوار فردوس، پشت رایانهی شخصیاش میدیدم؛ ناخودآگاه احساس میکردم که در برابر سلطان بهرام ایستادهام و نه بهرام سلطان! مردی که از پشت رایانهی شخصیاش با چنان اعتماد به نفسی سخن میگفت و مینوشت که انگار سلطان جهان و فارغ از هر آن چیزی است که رنگ تعلق دارد. آری ... او یکی از بینیازترین اندیشمندان و نخبگان محیط زیست ما بود که هرگز حاضر نشد، سخنی را بر زبان آورد یا کلامی را بنویسد که به آن اعتقادی نداشت. او کابوس روشنفکران هیزمکش زمان و زنهاردهندهی مدیریتی بود که هرگز در نقش محلل علمی، نتوانست تأییدنامهای از وی اخذ کند.

و من و ما اینجا گرد هم جمع شدهایم تا پاسداشت طبیعتمردی را گرامی داریم که برای مردمش و برای دوستداران محیطزیست و تشکلهای مردمنهادی که در این حوزه فعالیت داشتند، همیشه آمادهی خدمت صادقانه و بیمنت بود؛ اما در برابر آنهایی که از پشت میزهای رنگین و اتاقهای پهنپیکر او را خطاب میکردند، یک سلطان بود مانند ببر مازندران و شیر ارژن؛ سلطانی که سرنوشتش بیشباهت به همان ببر و شیر ایرانی نبود! بود؟
حکایت این سلطان بی رقیب طبیعت ایران، حکایت آن بوتهی خشک گونی است که استاد شفیعی کدکنی، سالها پیش در وصف بزرگمنشی و وقارش چنین سروده بود:
در هجوم تشنگی، در سوز خورشید تموز
پای در زنجیر خاکِ تفته مینالد گَوَن
روزهـا را مـیکنـم، پیمــانه، با آمـد شدن
غوک نی زاران لای و لوش گوید در جواب:
چند و چند این تشنگی خود را رها کن همچو ما
پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن
بوتهی خشک گَوَن در پاسخش گوید: خَمُش!
پای در زنجیر، خوشتر، تا که دست اندر لجن

و محمّد درویش امروز از شما میپرسد: به راستی تعداد بهرامسلطانیهای زمانهی ما چند نفر است؟ چرا نسل بهرامسلطانیها؛ نسل دانشمندانی که علمشان را و وقار علمیشان را به پول و قدرت نمیفروشند، رو به انقراض است؛ همانگونه که یوزها در بافق و گورخرها در خارتوران روبه انقراضاند؟ چرا آنجا که باید در برابر طبیعتستیزان قدرتسالار یا نادان فریاد میزدیم: اگر اینگونه بر طبل توسعه بدون لحاظ توانمندیهای بومشناختی سرزمین بکوبید؛ حاصلش میشود بدرود تلخ با گاوخونی، با ارومیه، با آجی گل، با کافتر، بختگان، طشک، پریشان، ارژن، زریوار، میقان، نایبند، خجیر، سرخه حصار، سگزی، هایقر، شادگان، هورالعظیم و گتوند؛ فریاد نزدیم! زدیم؟ چرا در برابر برهنگی شتابناک سرزمین مادریمان، در برابر نابودی دشت برم، نشست زمین در قهاوند همدان، آبیبیگلوی اردبیل، معینآباد ورامین و پریشان فارس سکوت کردیم تا کار به خودسوزی زمین در قرهداغ، سلطان آباد، گندمان و پریشان رسید! نرسید؟ و چرا فریادهای یکتنهی بهرامسلطانیها را طنین ندادیم تا اینگونه در برابر طبیعتستیزان و آبسالاران طبیعتگریز دست پایین را نداشته باشیم؟
حقیقت این است که بهرام سلطانی رفت، از بس که جان نداشت؛ از بس که خسته شده بود از فریاد زدن در خلایی که انگار در آن فریادرسی نبود! و من از نگاه غمناک او در آخرین دیدارم، دریافتم که سرنوشت درختان باغمان ... ایرانمان تبر است؛ اگر پیام کامبیز را درک نکنیم و سلوکش را امتداد ندهیم.

بهرامسلطانی میگفت: بچهها! اگر میخواهید بمانید، بمانید؛ اما به آن شرط که کاری کنید؛ نه این که کاری کنید تا بمانید!
او به ما یاد داد که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به موجود زندهای دیگر، از بالا نگاه کند، که بخواهد به او کمک کند تا روی پای خود بایستد و زندگی کند. و او به ما زنهار میزد: یادمان باشد: آن هنگام که از دست دادن عادت میشود؛ به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست! هست؟
اما کامبیز جان! حقیقت این است که میدانم روح بزرگت اینک در همین تالار، ما را مینگرد، در حالی که همچنان به ماتم درختها و تالابهای وطن نشستهای:
تو در کنار پنجره
نشستهای به ماتم درختها
که شانههای لختشان خمیده زیر پای برف
من از میان قطرههای گرم اشک
که بر خطوط بی قرار روزنامه میچکد
من از فراز کوههای سر سپید و کوره راههای ناپدید
نگاه میکنم به پاره پارههای تن
به لخته لختههای خون
که خفته در سکوت درههای ژرف
درختهای خسته گوش میدهند
به ضجه مویههای باد
که خشم سرخ برف را هوار میزند
و من و تو زار میزنیم
درون قلبهای مان
به جای حرف
فریدون مشیری

با این وجود، اینک ایمان دارم رفیق که روح بلندت را خورشید رها نمیکند؛ غم صدایت نمیکند و ظلمت شام سیاهت نمیکند ... زیرا تو بهتر از هر کسی میدانی که خدا هست، دگر غصه چرا؟ تویی که یادمان دادی برای آن که همه چیز را شیرین ببینیم، باید فرهاد باشیم و نهراسیم ...
پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی میخواند که خدا هست دگر غصه چرا؟
درج نظر