چرا به بهانهي زندگي ، گلها را فراموش ميكند؟!
زمين تشنه بود؛ غبار خاك به اندك نسيمي، ديدگان را ميآزرد و گرد تيرگي فضا را پر ميكرد. آب نبود، اما سراب ِ صداي آب، زمينيها را شكنجه ميداد. چرا كه آن ترنم، خبر از آب ميداد؛ آبي كه زمين قصهي ما را فراموش كرده بود!
همهي آنچه در زمين ميروئيد، در عطش آب به رعشه افتاده بود؛ درختان تنومند شروع به ريزش ميوههاي پيشرس خود كردند. درختان جوانتر، برگهاي خود را خزان زده يافتند و گلها، هستي خود را در معرض نيستي ديدند …
اميد تشنگان نقشي برآب است كه اين وادي سراب اندر سراب است
هوا دودي گلوگير است گويي زمين از سوز تب در التهاب است
حكايت، حكايت غرق آن كشتي غولپيكر است كه مسافران را مدام به تخليهي بارهاي اضافي و حركت به سمت دماغهي كشتي وا ميدارد، تا مگر مرگ را براي دقايقي هم كه شده به تعويق اندازد.
اما واقعاً چه بايد كرد؟! چرا آب، ترنمش را از آن گوشهي گيتي دريغ داشته است؟ باغبان اين باغ بيبرگي كجاست؟ و چرا آن باغبان فرزانه، اهالي معصوم سبزآباد خويش را فراموش كرده است؟
از قضا ميگويند: باغبان شهيري است. ميگويند: پرديسهاي فراواني را تيمار كرده، درختان بسيار به ثمر رسانده و هنوز نيز در تكاپوي گسترش سبزينه است.
يافتم! نكند باغبان قصهي ما، نوبت آب پرديس نخست را فراموش كرده است؟
خُب حق دارد. مگر با يك نفس، چند ني را ميتوان به آوا واداشت؟! باغبان، خسته است؛ او اينك كمي كسل و كم حوصله به نظر ميرسد و وقتي كه قاصدكها به او خبر ميدهند: گلها در نخستين پرديست، به تمناي قطرهاي آب، سجده كردهاند؛ ميگويد: ميتوانند راحت بخوابند!!
راستي چرا باغبان قصهي ما گلها را از ياد برده است؟ او كه به عشق گلها زندگي ميكرد، چرا حال به بهانهي زندگي، گلها را فراموش ميكند؟!
آيا گلها خشك خواهند شد؟ اصلاً چه كسي باغبان را از مهربانشدن با گلها بازميدارد؟
ناگهان يكي فرياد برميآورد: آسمان را نگاه كنيد! آبي را، نيلگون فضا را بنگريد كه چگونه تيره ميشود … و اين شايد تنها باري است كه پوشش تيرگي بر آبي، اميدها را سبز ميكند … آخر اين هميشه آبي بود كه آرامش ميداد، كه دوست ميداشت و دوستداشتن را ترويج ميكرد. سياهي تا به حال انزواطلب و دژم بود. اما اين بار ابرها، گويا قرار است نويدبخش سايباني پرطراوت برفراز شبانگاهان آبي باغ باشند؛ تا به مدد اين سايبان، گلهاي قصهي ما جاني دوباره يابند.
تنها نگراني، مشكل وزش باد است، كه ابرك ما را با خود ميبرد و مجال توقف به او نميدهد … اين مشكل هم حل ميشود … چلچلهها اين رسالت تر را به گوش آن ابرك جوان و مغرور، اما ساده ميرسانند؛ كه اي ابر سياه! تا ميتواني بر مزارع ما گريه كن! نيلوفرها تشنهي اشك تو هستند …
و ابر ميبارد … او به مقابلهي باد برميخيزد و در جهت مخالف نوا ساز ميكند، تا بتواند با تمام توان ببارد، او چنان به هيجان آمده است كه فرداي خويش را از ياد ميبرد و آن را يكسره نثار باغ بيبرگي، نثار گلها و نيلوفرها ميكند و بيمهابا ميبارد.
همه چيز به خوبي پيش ميرود، گلها نيز دريافتهاند كه زندگي خالي نيست؛ هنوز هم مهرباني هست، آب هست، ابر هست … و ابر، سرخوش از اين كه تابه حال هيچ گاه چنين جانبخش نبودهاست. اما ناگهان سروكلهي ابري ديگر پيدا ميشود، او از غرب ميآمد و به شرق ميتاخت. از برخورد اين دو، رعدي آسمان را فرا گرفت، برقي جهيد و باغ تازه سيراب شدهي ما را فروزان كرد …
يعني به راستي همه چيز سوخت …
ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشستهاي؛
بيبرگ و بار، زير نفسهاي آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطرهي باران
در آرزوي آب
ابري رسيد، چهرهي درخت از شعف شكفت.
دلشاد گشت و گفت:
«اي ابر، اي بشارت باران!
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟!»
غريد تيره ابر،
برقي جهيد و چوب درخت كهن
بسوخت!
… و من هنوز ميپرسم چرا چنين شد؟!
سوزي كه از پي كلام ميآيد:
صدايي نهيب ميزند:اين چه انديشهي غمناكي است كه تو داري؟ در چه خيالي؟! حتا اگر ابر ديگري نيز از راه نرسيده بود، سرنوشت تر گلها در نهايت آنها را غرق ميكرد! ابرك ما چنان تكاپو ميكرد و ميباريد كه دير يا زود سيل بپا ميشد و همه چيز را با خود ميبرد. در ثاني به فرض كه سيلي جريان نمييافت و رعدي نيز شراره نميافكند، باز نيز مشكل گلها حل نميشد! ابر تنها يك مسكن است، پراكنش سبزينه، شكوه علفزار و شادابي پايدار پرديسها، مرهون آبياري مستمر و منظم باغبان است.
آري، بايد او را راضي كرد كه باز گردد، كه دوباره تيمار كند، كه دوباره با گلها مهربان شود و دست منبسط نور را به آنها ارزاني دارد …
صدايي ميآيد ، نوايي ، زمزمهاي … راستي!
چه كسي بود صدا زد: باغبان؟!