بامداد سوم اسفندماه 85 - مزار شهداي گمنام - شمال كرج

همه چي از ياد آدم ميره
مگه يادش، که هميشه يادشه ...

                                                شادروان حسين پناهي

    صبح امروز با اروند و فرهاد راهي دامنه‌هاي شمالي كرج شديم، جاي شما خالي، هواي كم‌نظيري بود و خنكاي بامدادان سوّمين روز اسفندماه 85، بدجوري مي‌چسبيد ... امّا آن بالا وقتي به اين مزار رسيدم، دلم گرفت ... بر روي سنگ قبرش حك شده بود:

عشق يعني: استخوان و يك پلاك
سال‌هاي سال تنها زير خاك

    ياد بهار 1364 افتادم ... ياد منوچهر، احمد، عليرضا و خيلي از بروبچه‌هاي گروه 11 توپخانه‌ي مراغه كه اينك در ميان ما نيستند ... و ياد دستنوشته‌اي كه نمي‌دانم از كي و كجاست ... امّا نمايشگر زيباترين ناسازه‌ي خلقت است:

بی دریا
کشتی بی معناست 
مرگ کشتی‌ها امّا در دریاست
بدون باورها
انسان بی معناست
مرگ آدمی امّا
                    در انجماد باورهاست!

     خواستم بيشتر بنويسم ... امّا يادم افتاد: «اغلب، اصلاً مهم نیست چه می‌گویی! هر کس آنچه که نیاز داشته باشد، می‌شنود؛ حتا اگر آن را بیان نکرده باشی».

    مؤخره:
    هنگام برگشت از كوهستان عظيميه، ديدن دوباره‌ي برخي مناظر كماكان آزاردهنده بود ... راستي چرا يادمان مي‌رود كه نخستين و اصلي‌ترين خانه‌ي ما طبيعت است و حفظ حرمت اين خانه، حفظ حرمت انسانيت است؟ چقدر بايد آموزه‌اي را كه همه مي‌دانيم، باز تكرار كنيم؟!
      به قول آن فيلسوف آلماني:
    «انسان موجود عجيبي است! اگر به او بگوييد در آسمان خدا، يكصد ميليارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود دارد، بي چون و چرا مي‌پذيرد. امّا اگر در پاركي ببيند، روي نيمكتي نوشته‌اند: رنگي نشويد؛ فوراً انگشت خود را به نيمكت مي‌كشد تا مطمئن شود
     اميد كه اگر زباله‌اي از كوهستان كم نمي‌كنيم، دست‌كم زباله‌ها را در كوهستان جا نگذاريم.