نامش «مجتبي پاكپرور» است ...
این ذره ذره گرمی خاموشوار ما
یک روز بی گمان سر میزند به جایی و خورشید میشود
تا دوست داریاَم، تا دوست دارَمَت
تا اشک ما به گونهي هم میچکد ز مهر
شادروان سياوش كسرايي
بيش از 14 سال از نخستين آشناييام با «او» ميگذرد ... آن روزها او سخت مشغول جمع و جور كردن مواد لازم براي دفاع از رسالهي كارشناسي ارشد خويش بود، رسالهاي كه عرصهي ميداني آن حوزهي امامه در شمال شرق تهران بود و ميكوشيد تا با پايش پيراسنجههايي مشخص و با راهنمايي استاد فرزانه، دكتر رفاهي عزيز، روند فرسايش خاك را در آن حوزه دريابد. دانشجويي علاقهمند و پرتوان كه سخت به كارش دلبسته بود و بارها پيش آمده بود كه اين دلبستگي او را تا سپيدهمان روز بعد در اتاق كارش سراپا نگه دارد! و سرانجام با بيشترين امتياز ممكن از رسالهي خويش دفاع كرد. با اين وجود، به اين دلايل نيست كه اينك از او مينويسم و با افتخار از رفاقت با «مجتبي پاكپرور» ياد ميكنم!
گمان برم تابستان سال 1372 بود ... در يكي از دفعاتي كه به اتفاق وي راهي امامه بوديم، در پيچ جادهي كوهستاني فشم، متوجه اجتماع گروهي از مردم در كنار جاده شديم، مجتبي به راننده گفت: نگه دار ... راننده گفت: آقاي مهندس! بي خيال شو، براي خودت دردسر نخر! بيا بريم ... امّا مجتبي اتومبيل را نگه داشت ... به نزد مردم رفتيم ... جملگي نقطهاي دور در ژرفاي دره را نگاه ميكردند، پرسيديم: چه شده است؟ گفتند: يك وانت آبيرنگ به دره سقوط كرده ... مجتبي گفت: كسي براي كمك پايين رفته؟! همه يكديگر را نگاه ميكردند و گفتند: نه! منتظر نيروهاي امدادي هستيم ... خواستم نگاه مجتبي را در مواجهه با اين پاسخ دريابم كه ديدم او به سرعت شيب تند دره را گرفته و به سوي خودروي سرنگون شده روان است ... به ناچار! تعقيبش كردم، رانندهي خودرو وانت غرق خون بود، اما از هوش نرفته بود ... احتمال شكستگي داديم، براي همين به هر زحمتي بود با چند چوب و پتو يك تخت روان ساخته و او را با دشواري بسيار به بالا و كنار جاده آورديم و سرانجام به وسيلهي خودروي پليس راه به نزديكترين بيمارستان منتقل شد ...
بعدها متوجه شدم كه مجتبي از اين جور كارها در كارنامهي خويش كم ندارد! يك بار كه دلايل سينوزيت وي را جويا شدم، برايم نقل كرد كه چگونه در يك روز پاييزي، در بالادست رودخانهي كرج متوجه دست و پا زدن يك كودك خردسال در آبهاي خروشان رودخانه شده و توانسته با هر كيفيتي است، خود را به آب زده و آن كودك هراسان و نيمهيخزده را از چنگال آبهاي خروشان رودخانهي كرج نجات دهد، جالب آنكه وقتي امتداد مسير رودخانه را گرفته تا به خانوادهي پرجمعيت آن كودك برسد، متوجه شد كه آنها حتا هنوز متوجه غيبت فرزندشان نيز نشده بودند! از آن هنگام عارضهي سردرد و سينوزيت ديگر مجتبي را رها نكرده است ...
ولي مجتبي را حتا به دليل برخورداري از اين صفات نادر و ارزشمند نيز نيست كه ميستايم! پاكپرور، براي من سمبل همهي دردها و رنجهايي است كه يك انسان ميتواند در طول زندگي خويش آنها را درك كند و امّا كماكان با شور و اميد و عشق به زندگي بنگرد و هرگز گمان نبرد كه زندگي ميتواند زيبا نباشد! انساني كه شاهد مرگ نزديكترين كسان خويش بوده، امّا هر گاه به چهرهاش مينگري جز آرامش چيزي را نمييابي ... فراموش نميكنم كه سال گذشته تا مرز فروختن خودروي شخصياش پيش رفت تا مشكل مالي اجراي طرح آبخوانداري را كه در ديار لارستان فارس اجرا ميكرد، حل كند. چرا كه تأمين اعتبار طرح با مشكلات مرسوم ديوانسالارانهي رايج روبرو شده بود، امّا او نگران آن بود كه اگر باراني ببارد و سيلي جاري شود و خسارتي به بار بيايد، هرگز خود را نخواهد بخشيد!
پاكپرور پژوهشگري نمونه، پدري مهربان و انساني شريف و عارف است كه عاشقانه به محيط زيستن و ميهن عزيزش مينگرد و به رغم مشكلاتي كه همهي ما در زندگي روزمره كمابيش در آن گرفتار هستيم، رهبري يك تشكل زيستمحيطي غير دولتي به نام « انجمن پژوهشگران احياء مناطق خشك» را در شيراز برعهده دارد، او و يارانش از مخالفان جدي سدسازي ناپايدار در كشور بوده و به احداث سيوند انتقادات جدي دارند، همان گونه كه در برابر احداث جادهي بلدهي نور به گرمابدر لواسان و خطر نابودي پارك ملي لار نيز جانانه ايستاده و مخالفت خويش را هر جا كه توانسته بروز داده است.
آخرين كلامي كه برايم نوشته است را از ياد نبردهام: «بياييد كاري نكنيم كه آيندگان در مورد ما مثل امضاءكنندگان معاهدهي تركمانچاي قضاوت كنند! آيا تنگهي بلاغي - مهد تمدن فرهنگ اجتماعي 7000 ساله - و پاسارگاد - آرامگاه كوروش، او كه ندا دهندهي حقوق انسانها و بر پا دارندهي حكومت عادلانه در دنياي ظلم 2500 سال قبل و به روايت يهوديان بابل مسيح منجي آنها بود - ارزشي بيش از آنچه در تركمانچاي از دست رفت، ندارند؟!».
اعتراف ميكنم: رابطهي عميق و دوستي بيمانندي كه بين او و پروردگار مهربان وجود دارد، هميشه برايم غبطهانگيز بوده و دوست داشتم بتوانم مانند او عملاً خداباورانه زندگي كنم؛ ميدانم كه فرزندان پاكنهادش (زهرا، محسن و امين) هم همواره به داشتن چنين پدر صبور و سادهاي افتخار ميكنند؛ همان گونه كه دوستان پرشمارش اينگونه ميانديشند و چون محمد درويش، اين رفاقت و آشنايي را از بختياري خويش ميدانند و تا ابد با آن فخر ميفروشند ...
براي همين است كه با تمامي شور و شوقم ميگويم: تولدت مبارك مجتبي جان!