آن بالاها ... بر فراز «بردبلند» ؛ جايي كه هيچ ابري نيست!
اگر روزي گذرت به روستاي «برجويي» در دامنهي جنوبي هزار دره، يعني بلندترين قلهي سبزكوه بختياري افتاد، حتماً چند ساعتي را به سمت باختر حركت كن و از ميان تكپايههاي هنوز ايستادهي بلوط بگذر، رنج دامنههاي پرشيب و اندكي لغزنده را هم به جان بخر، از كنار گودالهايي كه گرازها كندهاند هم، بيتوقف عبور كن ... حتا اسير تكپايههاي بنه و اُرس هم نشو ... تا خود را در اوج احساس كني (در مختصات جغرافيايي 50 درجه و 59 دقيقه و 59 ثانيهي طول شرقي و 31 درجه و 38 دقيقه و 7 ثانيه عرض شمالي) ... بر فراز تختهسنگي مغرور كه سر به آسمان ساييده و زيباترين چشمانداز حيات را به تو هديه داده ... آن بالاها، درست در مقابل آبشار تنگ زندان، ميتواني درهي ژرف رودخانهي كرهبس را پيش از پيوست به كارون ببيني كه چگونه قلب سختترين سنگهاي عالم را در طول ميليونها سال خراشيده و چون سنگتراشي زبردست، افسونانگيزترين منظر هستي را در مقابلت آفريده است ... در آن هنگام ... در آن اوج ممكن است ناگهان احساس كني كه كسي دارد صدايت ميزند ... كسي كه هميشه به دنبال شنيدن صدايش و لمس گرماي وجودش بودهاي ...
هموطن عزيز من!
در اتاقي در بسته و میان چهاردیوار ظاهراً امن و سنگي يا سيماني آپارتمان دود گرفتهات نشستهای و در ميان همهمهي نامفهوم اصواتي ناهنجار و مكرر، احساس ميكني كه همهي پیرامونت، از دیوارها گرفته تا وسایلی که در اتاق است، مرده و مصنوعیاند ... از تو ميپرسم: اگر «او» كه آن بالاها، امّا همين نزديكيهاست ... بخواهد با انسان ارتباطی داشته باشد، محیط داخل اتاق را انتخاب میکند یا محیط طبیعت را ؟
براي همين است كه باور دارم:
اگر روزی آسمان دلم ابری شد، براي آن است كه به اندازهي کافی اوج نگرفتهام ...
چرا که آن بالاها هیچ ابری نیست…
آن بالاها ميتواني از «او» بخواهي كه – به قول نادر ابراهيمي – با تو «ندار» باشد
و از «او» طلب كني
از پاداش، معافم كن
از بخشش، نا اميدم كن
از بهشت ، مأيوسم كن
تا هرچه ميكنم به سوداي انعام تو نباشد.
خداوندا ! اگر داشتن، ذليل داشتنم ميكند
ندارم كن
اگر كاشتن ، اسير چيدنم ميكند
بيكارم كن
اگر رنج بيماران ، لحظهيي از دلم بيرون رفت
سخت و بي ترحم ، بيمارم كن .
خداوندا ! خوارم كن اما «مردمآزارم» مكن ...
و درست در آن هنگام است كه احساس ميكني – به قول شاعرهي عزيز وطن «فروغ فرخزاد» - انگار غم درون ديدهات قطره قطره آب ميشود ...
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بهپیچ در حریر بوسهات
مر بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
شب هنگام، وقتي كه در زير نور فانوس مشغول ثبت يادداشتهايم هستم ... بياختيار به لحظهي وداع ميانديشم ... به لحظهي خداحافظي با بيادعاترين آيههاي خلقت در سبزكوه ...
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده است