خاطرهاي از آرادان ؛ سكونتگاهي كه از تير ماه 1384 ناگهان شهرت يافت!
آرادان، روستا شهري كوچك در چندكيلومتري شرق گرمسار است، محلي كه بيگمان اغلب مسافران محور گرمسار به سمنان تاكنون بارها از كنارش عبور كردهاند، آبادبومي با هفتهزار جمعيت كه مثل خيلي از سكونتگاههاي حاشيهي كوير ايران ظاهراً در خاموشي و آرامشي پرغلظت روزگار ميگذراند. تا اينكه فرزند بقال شهر – كه بعدها به پيشهي آهنگري روي آورد - ، «محمود احمدينژاد» بر مسند عاليترين مقام اجرايي كشوري قرار گرفت كه آرادان، يكي از بخشهاي محروم و فراموششدهي آن بود!
تابلويي كه بهار امسال در ورودي آرادان نصب شده بود، به خوبي آشكار ميسازد كه اندك اهالي اغلب فقير آراداني تا چه اندازه از اين رخداد خوشحال هستند و به آن افتخار ميكنند. عاملي كه بياختيار من و همراهانم را در مسير بازديد از كوير حاجعلي قلي دامغان، مجبور به توقف در ورودي شهر و گفتگو با پسركي سبزهرو و باهوش به نام رضا كرد. رضا، به واكس زدن كفش اندك مسافراني دلخوش داشت كه از آنجا ميگذشتند.
گفتم: ميداني كه آقاي احمدينژاد، اهل ولايت شماست؟
با خنده گفت: اينو كه هر كسي ميدونه!
گفتم: تا حالا اونو ديدي؟
گفت: نه!
گفتم: يعني از موقعي كه رئيس جمهور شده، پيش شما نيومده؟
گفت: چرا، ميگن عيدي يه بار اومده بوده و به فاميلاش سرزده و زودي رفته ...
گفتم: وضع شهرتون بهتر نشده؟
گفت: نه!
گفتم: چرا درس نميخوني؟
گفت: پدرم بناي ساختمون بوده و حالا يه مدتيه كه پايش شكسته و زمينگير شده و نميتونه كار كنه، اينه كه مجبوريم من و برادرام بريم دنبال كار ...
گفتم: چند نفريد؟
گفت: 5 تا برادر و چهار تا خواهر دارم!! من هم از همه كوچيكترم!
گفتم: خيلي مواظب باش ...
گفت: ميدونم آقا ... اينجا اگه بخواي پول دربياري، بايد در كنار واكس زدن، يه چيزاي ديگهاي هم بفروشي ... خيلي اين مسافرها و آدماي گذري هم به من پيشنهاد ميدن، چون من بچه هستم و كسي به من شك نميكنه! ولي من تا حالا خدارو شكر گول اونارو نخوردم ...
رضا، پسر خودساختهاي بود ... از من پول نگرفت ... براي همين مجبور شدم كه كفش خود و همكارانم را به او بسپارم تا بتوانيم به اين بهانه، كمكي به او بكنيم ... در هنگام خداحافظي و در طول مسير رسيدن به كوير حاجعليقلي، بارها چهرهي دوستداشتني و حرفهاي سادهاش را با خود مرور كردم و از پروردگار مهربان خواستم كه خود حافظ «رضا» هاي معصوم و پاكنهاد اين بوم و بر باشد؛ رضاهايي كه شايد اگر به جاي زيستن در يك خانوادهي 12 نفري! از تعداد برادران و خواهران كمتري برخوردار بودند، لبخند زندگي را بيشتر ميتوانستند درك كنند و شايد پدر قهرمان قصهي ما مجبور نميشد در كهنسالي هم بنايي كرده و پايش بشكند.
و به اينجا كه ميرسم، دوباره از توصيهي جمعيتافزاي اخير عاليترين مقام جمهور كشورم نگران ميشوم! يعني به راستي دو بچه كم است؟!!