عكس از ايسنا

مرگ از پشت پنجره به من مي‌نگرد
زندگي از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد كرد
در شبي تيره و سرد
تخت حس خواهد كرد كه سبكتر شده است
درونم خرچنگي است
كه مرا مي‌كاود
خوب مي‌دانم كه تهي شده‌ام
و فرو خواهم ريخت
بچه‌هايم نيز از من مي‌ترسند
آشنايانم نيز
به ملاقات پرستار جوان مي‌آيند.

    عمران صلاحي از آن دست آدم‌هايي بود كه برايش مهم نبود: مرگ چه هنگام به سراغش مي‌آيد؛ بلكه بيشتر برايش مهم بود كه وقتي مي‌آيد، او آنجا نباشد ... و به گمان من، او در آن غروب دلگير جمعه در مزارش نبود ...

    به قول جواد مجابي عزيز: عمران صلاحي هيچگاه از مرگ نمي‌‏گفت. او زندگي را مي‌‏نوشت و مي‌‌سرود ... او شاعر شوخ‌طبعي بود كه شاهد سوگواري و نابساماني دوران ما بود. عمران، تمام عمر براي مردم انديشيد. به گونه‌‏اي كه گويي خود را از ياد برده بود، او خنده‌هايش را با ما قسمت مي‌‏كرد و غم‌‏هايش را در خويش پنهان.

    او خود از ما خواهش كرده است كه با نام كوچكش خطابش كنيم ...

درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
كوه را به نام سنگ
دل شكفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام كوچكم صدا بزن

يادش گرامي باد ...