اروند درويش - 8-7-85

   به دهمين روز از هفتمين ماه سال رسيديم؛ روزي كه شش سال است برايم رنگ و بوي ديگري پيدا كرده و بسيار دوستش دارم ... هنگامه‌ي ناهمتايي كه براي من، يادآور ميلاد يه آدم كوچيك ناب به نام «اروند» است كه از موقعي كه به قول خودش: «پاشو گذاشته تو اين دنيا»، يه جورايي من و مادرش را سخت دگرگون كرده! آنقدر كه از هر منظري به زندگي نگاه مي‌كنيم، يه گوشه‌ي بزرگش «او» قرار گرفته ... با همه‌ي شيطنت‌ها و شيرين‌زبوني‌ها و معصوميت‌هاي دل‌فريبش؛ واقعيتي كه تنها كساني مي‌تونند خوب دركش كنند كه مانند ما، تجربه‌ي والد بودن را لمس كرده باشند ... 
    دلم مي‌خواد بدونه كه خيلي دوستش دارم و هيچ منتي هم بر سر من و ما نداره ... اينو مي‌خوام با تمام وجودم و بلند بلند در فضاي دوست‌داشتني وبلاگستان تكرار كنم و فرياد بزنم تا اوّل از همه خودم – خداي ناكرده - نتونم چند سال ديگه زيرش بزنم و انكار كنم!
    دلم مي‌خواد بدونه كه خيلي مديونش هستم و در طول همه‌ي اين شش سال، حضورش برايم از هر كپسول آرام‌بخشي، آرامش‌بخش‌تر بوده ...
    دلم مي‌خواد بدونه خيلي باهاش حال مي‌كنم و واقعاً نمي‌دونم كه چگونه مي‌توانم الطاف پرمهر، نگاه بلند و آسماني و قلب بزرگش را كه بي هيچ غل و غشي نثارمان كرده، جبران كنم.
    و براي همين است كه مي‌كوشم آينده‌اي آبي‌تر براي او و همه‌ي فرزندان پاك‌نهاد اين سرزمين مقدس؛ براي يلدا‌ها و امير‌علي‌ها و پريسا‌ها و امير مهدي‌ها و نيكي‌ها و پارسا‌ها و باران‌ها و عليرضا‌ها و مليكا‌ها و آرمان‌ها و شقایق ها ... بيافرينم. اين، كمينه‌ي كاري است كه ما - به اصطلاح آدم‌بزرگ‌ها -  بايد به پاس نوشخند استثنايي نگاه فرزندان‌مان كه بلاشرط نثارمان مي‌شود، برايشان انجام دهيم و هر كس به فراخور دانش و مسئوليتي كه دارد، بكوشد تا ايراني بهتر، سبزتر و سرافرازانه‌تر را به فرزندان خويش هديه دهد.