«اگر مايل باشيم باور كنيم كه چنين است، زيرا ما چنين مي‌انديشيم، پيش از اظهارِ آن به خاطر داشته باشيم كه بزرگترين ناهنجاري ذهن آن است كه اجازه دهيم خواسته‌هايمان، راهبرِ باورهايمان باشند.»


    اين يكي از مشهورترين عباراتي است كه از لويي پاستور (1822-1895)، عجوبه‌ي فرزانه‌ي سده‌ي نوزدهم ميلادي به يادگار مانده است ...


      خوانندگانِ عزيز مهار بيابان‌زايي!
      مي‌خواهم تا به سهولت از کلامِ پاستور عبور نکنيد! آن را دست‌كم يکبارِ ديگر بخوانيد و از خود با صدای بلند بپرسيد: آدمی که نه قرن بيستم و نه هزاره‌ي سوّم را ديده و در حقيقت شاهد فتح هيچ‌يک از خاکريزهای دانش و فناوری پسا مدرنی که تاريخ و چهره‌ي جهان را در زمانه‌ي ما به کلی دگرگون کرده، نبوده، در پی انتقال کدامين پيام به آيندگانِ خويش می‌کوشيده است؟! او از کدام ناهنجاری صحبت می‌کند؟ مگر نه اين است که همواره در گوش ما دميده‌اند و در برابرِ ديدگانِ ما نشانده‌اند که هدف‌ها و خواسته‌های بزرگِ خويش را آنقدر تکرار کنيد و آنقدر بر دفاتر يادداشت خويش مشق نماييد تا آن سياه مشق، روزی به کليد سعادت و بهروزی شما بدل شده و جامه‌ي حقيقت به تن گيرد؟ پس پاستور ما را از چه زنهار می‌دهد؟! بار ديگر آن کلامِ هوشمندانه را مرور کنيد و اگر خواستيد برای اين خانه‌ي مجازي دريافت‌های خود را قلمی کرده و با خوانندگان ديگر سهيم سازيد؛ کاری که صاحب اين کِلک هم درصدد انجامش برآمده و از منظرِ آموزه‌ای که آن رادمردِ انديشه‌سالار به مخاطبانِ پرشمارِ خويش در کهکشانِ راه شيری عرضه داشته، کوشيده است تا برای برون‌رفت از خُردنگري، آفت امروز مديريت ما، پاسخی سزاوارانه ارايه دهد ... 
       امّا پيش از آن، بسيار مايلم تا شما را به 900 سالِ پيش برده و با افكار انديشمندی هموطن آشنا سازم که با زبانی ديگر، هم دردِ زمانه‌ي ما و هم اندرزِ پاستور را در گوشمان نجوا کرده است.
        حدود 700 سال پيش از پاستور، شيخِ اشراق (شهاب‌الدين سهروردي) در حكايتي پندآموز و در عين حال ترس‌انگيز! مفاهيمي ژرف و زنهاردهنده را به آنان كه در جستجوي حقيقت بوده اند، عرضه داشته است؛ روايت او كه داشمند فرزانه، محمّد علي اسلامي ندوشن با عنوان «بوم‌ها و آدم‌ها» نقل كرده است، چنين آغاز مي‌شود: «وقتي هدهدي تيزبين در ميان بوم‌ها مي‌افتد و به ناچار شب را در ميان جغدهايي كه به كور بودن در روز مشهورند، سپري مي‌كند، هنگام عزيمت در صبح روز بعد، با اين خطاب بوم‌ها روبرو مي‌شود كه اين چه بدعتي است كه تو مي‌آوري؟ چه عمل  ابلهانه اي! مگر در روز هم كسي حركت مي‌كند؟ روز كه همه جا تاريك است و چشم، چشم را نمي‌بيند!! هدهد بي خبر از همه جا جواب مي‌دهد: عجب حرفي مي زنيد، چطور روز تاريك است؟ همه‌ي حركت‌ها و كارها  كه در روز انجام مي‌شود و نور خورشيد در همه جا مي تابد. از جغدها انكار كه در روز كسي نمي‌بيند و از هدهد اصرار كه همه چيز در روز ديده مي شود. سرانجام بوم‌ها به طرف او هجوم مي‌آورند كه اين مرغ كه نمونه‌ي كوري است، دم از بينايي مي‌زند! و با منقال و چنگال مي‌افتند به جان او. بخصوص ضربه‌ها بر چشم فرود مي‌آيد. دشنام مي‌دادند و مي‌گفتند كه اي روزبين! زيرا كه روزكوري در نزد ايشان هنر بود. هدهد مي‌بيند كه دارد كور مي‌شود و جانش نيز در خطر است؛ جز اين چاره‌اي نمي‌بيند كه چشم‌هايش را برهم بگذارد و بگويد: من نيز به درجه‌ي شما رسيدم و كور گشتم. آنگاه دست از او برمي‌دارند و او تا زنده است، چنين وانمود مي‌كند كه نابيناست.»
     راستي آيا بحث بر سر روز بودن يا شب‌ بودن، از هم‌اكنون و در زمانه‌ي ما نيز گاهي خيلي داغ نمي‌شود؟! و آيا اين داغ شدن، خود گواهي آشكار از پس‌رفت ما تلقّي نخواهد شد؟ يعني امروز هم ديده‌بانان جلودار ما به دليل برخورد با انبوهي درختان، از ديدن جنگل ناتوان مانده‌اند؟!