مگو این آرزو خام است!
زندگي شهد گلي است که زنبور زمانه مي مکدش، انچه مي ماند عسل خاطره ها ست.
همیشه باورم این بوده که اگر بخواهیم و برای این خواستن، تردیدی در دل و جان خویش روا مداریم، آن رخداد فرخنده عینیت خواهد یافت و دوباره شاهد ریزش باران و چشیدن شیرینی بی مانند عسل خاطره ها خواهیم بود ...
شاید در آن لحظه ریزش، در آن لحظه خیس شدن، ترجیح مان آن باشد که بر خلاف نصیحت چخوف، چتری هم بالای سر نگیریم تا وجودمان بیش تر از هر زمان دیگری از این باران مهر و شهد گوارای گلش خیس و معطر شود ...
حالا در آن سوی آب ها، در جایی که هزاران کیلومتر با ما فاصله دارد، انسانی در کارزار مقابله با پدرسوخته ای به نام "مرگ" نیاز به انرژی مثبت هم نوعانش دارد ... شاید اگر از عمر فرزندش بیش از دو ماه نمی گذشت، چنین خواهشی را طرح نمی کردم؛ اما به خاطر این مهمان معصوم و تازه وارد به زمین هم که شده، گمان نبرم هیچ وجدان خردورزی به این جدایی زودرس رأی دهد ...
یکبار دیگر هم در این خانه مجازی، از خوانندگان گرامی ام خواسته بودم تا برای او دعا کنند؛ آن بار البته جواب داد، چه دلیلی دارد که اینبار جواب نگیریم؟
راستش من با آنچه که آن را تقدیر می نامند، میانه ای نداشته و ندارم؛ ترجیح می دهم تا جهان را چون تولستوی بزرگ، جهان تغییر بدانم تا جهان تقدیر ...
و برای همین است که می گویم: نخستین شرط کشف اقیانوس های جدید، شهامت دوری گزیدن از ساحل آرامش است.
به این بنفشه نگاه کنید که چگونه از دل سنگ در خانه دیده بان عزیز طبیعت بختیاری، به آفتاب سلام میدهد تا چشم بینندگانش را به نوشخندش مهمان کند ...
وقتی این بنفشه لطیف و ترد می تواند از دل سنگ، تمام قد برخیزد، چه دلیلی دارد تا "او" چشمان پرمهر و جوانش را دوباره بر فرزند و همسر و مادرش نگشاید؟
مگو اين آرزو خام است
مگو روح بشر سرگردان و ناکام است.
اگر اين کهکشان از هم نمیپاشد
وگر اين آسمان در هم نمیريزد
بيا تا ما فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو در اندازيم
+ نوشته شده در شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۰ ساعت 22:23 توسط محمد درویش