مجتبی پاکپرور: مهار بیابانزایی همان برنامه 90 است! منتها از نوع محیط زیستیاش!!
مجتبی را سالهاست که میشناسم، متولد بهمن 1343 و پدر سه فرزند. با این وجود او هنوز آنقدر حس و حال و شور و اشتیاق دارد تا خود را به بلژیک رسانده و در یکی از معتبرترین دانشگاههای جهان، دانشنامهی دکترای خود را در رشتهی خاکشناسی به پایان برد؛ دانشنامهای که البته موضوعش چیزی نیست جز گربایگان فسا و طرح آبخوانداری آهنگ کوثر عزیز.
برای این که پاکپرور را بشناسید، میتوانید سری به این یا آن نشانی بزنید. هرچند باید با پاکپرور بود تا دریابی که تا چه اندازه نام و مرامش با هم هارمونی دارد.
او اینک به بهانهی پنجمین سالگرد تولد مهار بیابانزایی، محمّد درویش را با قلم جادویی و صمیمانهاش به عرش رسانده است. با هم یادبرگ دوستداشتنی این دوست نازنین را میخوانیم و این امید سبز را برای خویش محفوظ میدارم که روزی مجتبی هم بتواند در تارنمای شخصیاش، مخاطبین هموطنش را در لذت درک دانستههایش به اشتراک نهد و مانند گنجهی مادربزرگ عزیزش – که خدایش بیامرزد - بشود به آن ناخنکی با چراغ خاموش زد!
و دست آخر این که رفیق بامرام من : معلومه که میشه ...
به بهانه ورود وبلاگستان محمد عزيز به سال ششم زندگي
مادريزرگ يادش به خير گنجهاي داشت كه براي ما يه گنج به حساب مياومد و هيچ وقت آدمو دست خالي بر نميگردوند. هميشه يه چيزايي براي شيرين كردن دهن بچه شيطونايي مثل ما كه يواشكي به اون ناخنك ميزدن داشت. بعدها فهميديم كه اون خدا بيامرز هر بار ميدونست چه كسي سر گنجه رفته، اما به روي خودش نميآورد. شايد ميدونست مزهی ناخنك زدن بيشتر از هديه گرفتنه و ميخواست ما رو از اين لذت كودكانه محروم نكنه. هر جايي ميرفت از كوچه و بازار و مهموني هيچ دغدغهاي نداشت الا اينكه يه چيز تازه و دلچسبتر از هميشه براي گنجه فراهم كنه. هر وقت از بيرون به خونه برميگشت، زير چادر گلدار خال خاليش يك چيزي قلمبه شده بود و معلوم بود كه تحفهی جديدي در راه گنجه است. اون تا بخاي گياهها و خاصيتهاشونو ميشناخت و گاهي اوقات ساعتها وقتشو صرف ميكرد تا از يك گياه مفيد اما تلخ (مثلا گزنه) با كمك عسل يه حبههايي درست كنه كه تلخي رو، لابلاي شيريني كرده باشه و تنقلات ما بچهها رو روبراه كنه و كاري كنه كه ما گولش بزنيم و اونا رو يواشكي برداريم و اونم زيرلب به كار ما بخنده ...
خيلي چيزاي ديگه بايد بگم تا كسي درك كنه كه مادر بزرگ و اون گنجه، چقدر براي ما دوست داشتني بود و الان هم يادآوريش تا چه اندازه حسي رو كه اهل هنر بهش نوستالژيا ميگن، قلقلك ميده و اگه ادامه بدم اشكمو در مياره.
اما همينجوري بپذير كه وبلاگت، منو به ياد اون گنجه مياندازه. تو هم آقايي، هم جووني و هم چاق و چلهتر از اوني كه با مادر بزرگ قصهي ما قابل مقايسه باشي! اما برق نگاههاي اونو ميشه توي چشماي سوژههاي به تصوير درآمده در وبلاگت به چشم ديد. مطالبش بنا به مقتضاي موضوع هم تلخاند، هم در حكم دارواند و هم با عسلِ قلم شيوا و احساس پاك نهفته در لابلاي كلمات به شيريني درآميختهاند.
سزاوار اينه كه هر بينندهاي وقتي به كلبهی مجازي اينچنيني سر ميزنه، حتماً يه ردپايي از خودش به جا بذاره و كم يا زياد يه نظري بده؛ امّا اين حسن دنياي مجازيه كه افراد پرمشغله يا گاهي تنبل مثل من هم ميتونن چراغ خاموش سري بزنن و پس از ناخنك زدنِ يواشكي، هوايي تازه كنن، انرژي جديدي براي بالا بردن حس مسووليتشان نسبت به آنچه بر مواهب طبيعيمان ميرود دريافت كنن؛ كارمايهاي كه جامعه براي جبران نابخرديها سخت به آن نياز دارد.
دوست دارم از يك كاركرد فوقالعاده مؤثر وبلاگهايي از نوع مهار بيابانزايي بگم و اون هم زنده نگهداشتن روح اميد در ميان نسلي است كه از يار و ديار بازمانده و سرخورده از زمان و مكان تنها به اونور آب چشم دارند. به طرزي سحرآفرين يادآوري ميكنه كه تا شقايق هست زندگي بايد كرد. در هر گوشهي اين آب و خاك، اگر نيك بنگري شاهدان زيبارويي مييابي كه به راستي شايستهي دلباختناند. كافيه صاحبدلي با معرفت پيدا بشه كه در افسون اونها شناور بشه و ...
حس و حال مجموعهي وبلاگستان محمد آقاي ما، بيابانزايي را هم در طبيعت و هم در روح و جان ساكنان آن يكجا نشانه رفته و با هر تواني كه داره قصد مهار اونو داره و الحق كه چه ميكنه؟!
همچنين، از ميوههاي بي بديلِ مجموعهي نوشتههات اينه كه ظرفيت انتقاد رو دست كم در مجموعهي محيط زيست و منابع طبيعي بالا برده تا جايي كه در دشوارترين برههاي كه بر دنياي مجازي گذشت، همچنان اُفتان و خيزان راه پيمود. ممكنه برداشتهاي مختلفي باشه، امّا من بر اين باورم كه صاحب اين قلم از سر دلسوزي و دردمندي و با شيوهاي مسؤولانه، هوشمندانه و هنرمندانه قلم ميزنه ... و ديگر هيچ ...
با اجازهي بزرگترا ميشه لقب برنامه 90 محيط زيستي رو به وبلاگ مهار بيابانزايي داد ... تا چه قبول افتد و در نظر آيد. البته محدوديتهاي ماهيتي يك محيط مجازي را نبايد از نظر دور داشت.
چند تا انتقاد يواشكي در جشن تولد سال قبل داشتم كه در طول سالي كه گذشت، تلاشم براي بازيابي حتا يك مورد از اون اشكالات بي نتيجه موند و انصافاً رو كم كني خوبي دريافت كردم.
اما جا براي يك پيشنهاد وجود داره و اونهم دعوت صاحب كلبه با صفاي درويشستان به تأني بيشتر در روي آنتن بردن مطالبي است كه به دستش ميرسه. "كم گوي و گزيده گوي" جناب سعدي به نيكي رعايت شده، اما گاهي گزيدههاي بيان شده به درستي مورد كنكاش قرار نگرفتهاند. تنها مثالي كه براي بيان دارم مقايسهي نگارهاي است كه گلهي چوپان عزيز ماجراي سد سيوند را نشان ميداد – كه تنها يك محيط خشك، يك گله و يك ديواره سد را نشان ميداد- با آنچه از نزديك قابل مشاهده بود كه در هر حال ميتوانست يك پيكره آبي، هر چند كم عمق و از هم گسسته، به حساب بياد. با اينكه از نظر من به هر حال جمعبندي نوشتار همچنان صحيحه و فلسفه وجودي سد، زير سؤال؛ اما بيننده معمولي اگر امكان مقايسه داشته باشه و قانع نشه، حق داره.
فكر كنم همواره دوستان علاقمندي به طبيعت و/ يا به محمد دوست داشتني ما هستند كه حاضر باشن براي بررسي درستي يا نادرستي مدعاي يك نگاره يا يك نوشته در منطقه خودشون مسيري را طي كنند و به اصطلاح ته و توي قضيه را در بيارن تا با خيال آسوده امكان انتشار داشته باشه. (البته روي من زياد نبايد حساب كني! خودت كه درك ميكني؟! محل تولد و اين جور چيزا ...)
به هر روي ... اي دلبر من الهي صد ساله شوي ... اما هر روز و هرسال از تلخي مفاهيمي كه به آنها ميپردازي كاسته و وزنهي تعداد خبرهاي مسرتبخش و اميدآفرين وبلاگت سنگينتر بشه ... شايد به قول خودت ديگه اون زمان اروند سكاندار باشه ... شايد هم نوهات يا حتا نوه اروند ... كسي چه ميدونه شايد هم همين سالهاي نزديك به هر حال آرزو بر 45 سالهها هم عيب نيست، چه برسه بر 5 ساله و چند روزهها ...
نفسي بيا و بنشين سخني بگو و بشنو که به تشنگي بمردم بر آب زندگاني
دل عارفان ببردند و قرار پارسايان همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معاني
و يك مؤخره:
اون دوستي كه يك بار ديگه يادي ازش كردي و اونو با مرام دونستي، يك جوري شرمنده است كه نميدونه چي بايد بگه. انشاالله يه وقتي برسه كه بدونه و بتونه اونجوري كه در دل تو نشسته، باشه. يعني مي شه؟!