چرا آني نيستيم كه بايد باشيم؟! - 2
دوستان عزيز من!
هـيچ از خود پرسيدهايد كه چرا با وجود حجمِ بیکرانی از حمايتهای کلامی و نوشتاری صورت گرفته توسط نخبگانِ جامعه در طول تاريخ چند هزارسالهي پيدايش تمدّن در اين سرزمين و با وجود همراهی و تشويق رهبران سياسی و مذهبی و ملّي به پژوهيدن و کشف کردن و دانشاندوختن، تقريباً در هيچ يک از بزنگاههای تاريخیِ ايرانزمين، «دانشمداري» و «پژوهشمحوري» به جايگاهی که شايستهي اين حوزهي توسعهساز و کارآفرين بوده، دست نيافته و سامانهي برنامهسازی و تصميمگيری کشور آن چنان که سزاوارِ مینمود بر مدارِ دانش و پژوهش نچرخيده است؟!
شگفتا! چندين و چند سده از عمر نخستين انديشمندان و دانشمندانی که در اين خاک زيستند و با مجاهدتهاي علمي و پژوهشهای شجاعانه و خلاقانهي خويش نام ايران و ايرانی را به آن سوی آبها رسانده و در وزينترين کتب و اسناد علمی، فلسفی و ادبی جهان به ثبت رساندند، میگذرد؛ امّا بازخوردِ آن مجاهدتهای علمی و فکری و آن كوششهاي بيمانند را نسل امروزِ ايرانی، حتا همپای ملّلی که يکدهمِ آن تاريخ پرافتخار را نيز حمل نمیکنند، لمس نکرده و نميكند. راست آن است: کتاب قطورِ تاريخ اين کهن بوم و بر را که ورق میزنی، پر است از ردپای فرزانگانی كه از جان خود براي پژوهش و اکتشافات علمي و ادبی مايه گذاشتند و بسيار از زمانهي خويش پيشروتر بوده، به كرانههايي مينگريستند كه نهتنها مردم ديار و عهد خويش را راهي به آن كرانهها نبود، كه حتا در برخي موارد، مردمان پسامدرنزدهي امروز هم راهي به آن افقهاي دور باز نكرده و از درك منظور بلند آنان عاجز ماندهاند. امّا ... و دریغ و درد كه باز هم امّا اين فقط تاريخ است و مربوط به گذشتههاي بسيار دور كه هرچه دست را سايهبان چشم ميسازی، به ندرت ميتواني حتا آثاری از گرد و غبار حضور آنان را در زمانهي معاصر ببيني. چرا؟!
اگر حافظ را دوست میداريم، اگر ابوريحان را به خاطر عشقش به دانستن تا لحظهي مرگ میستاييم، اگر فردوسی را به يکدلی و دوستی ديرين میپذيريم، اگر خوارزمی را جهانی میستايد، اگر شوريده و شتابان در غزلهای مولانا از رنجها و اندوهمان میگريزيم، اگر با ابنسينا به جهان فخر میفروشيم، اگر سعدی پناه دلزدگيها و ملوليهای ماست، اگر نام رازی، بسياری را به کرنش وامیدارد، اگر کرجی و خواجهنصير را بر گاليله مقدم میشماريم و سرانجام اگر آنچه را که ديری ناآگاه در دل داشتهايم، روشن و آشکار از زبانِ خيامِ حکيم میشنويم؛ همه از آن است که اين سرآمدگانِ دانش و سخن، چونان هنرمندانی بزرگ و بیمانند، خود را از ما میسازند، خود را در ما میدَمند، از بيگانگان آشنايانِ ديرين پديد میآورند و دريافتهها و آزمودههای آنان را، دريافتهها و آزمودههای ما میسازند؛ هنرِ هوشمندانهای که امروز کمتر اثری از آن میبينيم. راستی چرا آن مرام ادامه نيافت و دمادم از شتاب پويندگانِ راهش کاسته شد؟
چرا «پژوهش ايرانی» برکامهي (به رغم) همهي فسونکاری و دلاراييش و با وجودِ تأييدِ خيل عظيمی از انديشهمردان و زنانِ سخندان و سخنسنجِ پرمايهي وطنی و غير وطنی، همواره در سايه و کناره مانده و حتّی همپای «ورزش ايرانی» نگاهها را به خود معطوف نکرده است؟ چرا عالیترين رهبران و مقامات کشور به استقبال ورزشکاری میروند که پولادی سرد را به بالای سرِ خود برده و يا توپی چرمی را به تورِ دروازهای در چارچوبِ مستطيل سبز دوخته، امّا کسی نشانی از پژوهشگری که تمام عمر خويش را کوشيده تا برای نخستينبار رقمِ جديدی از گندم را به جهانيان عرضه داشته يا جوانی که در المپيادی علمی مدالی زرين بر سينه آويخته، نمیگيرد[1]؟ چرا سيلی از پيامها و نشانها به سوي آن ورزشکارِ جوان روان میشود؛ امّا پژوهشگری که همهي سالهای جوانی و ميانسالیاش را به پای اختراع و ابتکارش نهاده و يا طرحی بزرگ را به سامان رسانده، در گمنامیِ مطلق بازنشسته میشود؟
سالها پيش اينشتين در کلامی هوشمندانه به درستی تأکيد کرده بود که:
«طرح درست صورت يك مسأله غالباً اساسيتر و ارزشمندتر از حل آن است[2].»
چرا که در هنگامِ طرح درست و دقيق صورت يک مسأله است که ذهنهای کاوشگر امکان طرح پرسشهای جديد را میيابند و زمينهي ظهورِ انديشهای نو يا منظری نوين و گستردهتر برای نگريستن مهيا میشود؛ رخدادی که خود توسعهي مرزهای دانش را موجب شده و شتاب میدهد.
باشد اينک و به كمك شما دوستان قلممدارِ مجازي خويش، با طرح ديدگاههای نو و جسارت در بيان پرسشها و انديشههای منتقدانه، جمودناپذير، هنجارشكن و گرايهساز بتوانيم دستکم زاويه يا منظری جديد برای نگريستن به پرسشها و دريافتهايي كه طرح شد، بگشاييم.