می‌روی سفر، برو، ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده که رو به نور کرد
می‌روی، ولی به ما بگو
راه این سفر چه جوری است؟
از دم حیاط خانه‌ات
تا حیاط خلوت خدا
چند سال نوری است؟!
راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست؟
شاید اسم این سفر که می‌روی
زندگی‌ست!

                                              عرفان نظرآهاری

    یاد ندارم اول فروردینی که پیش پدر نبوده باشیم، همیشه دیدار و دست‌بوسی پدر در آغازین روز بهار، رکن ثابت ماجرای عید بود؛ فکر می‌کردم این ماجرا حالا حالاها ادامه خواهد یافت ... اما بالاخره ماجرا به پایان رسید ... همان طور که یک روز ماجرای من و تو و ما هم به پایان خواهد رسید ...
    برای همین است که می‌گویم: خسته‌ایم از این همه جاده‌های امن و راه‌های تخت! بیا و و با خودت هیچ چیز مبر ... اصلن می‌روی سفر، برو ... ولی زود برنگرد!

جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی‌بری، نبر، ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه‌های دور و سخت
خسته‌ایم از این همه
جاده‌های امن و راه‌های تخت ...

درج نظر