نحوهي نگاه شما به يك رخداد، مهمتر از ماهيت آن رخداد است!
سرخوشان را
كه ز يك جرعه ي شبنم سيرند
چه نياز است كه از سنگ
سپر برگيرند؟
چند سال پيش بود ... - فكر كنم يكي از روزهاي گرم تابستان سال 1371 بود – قرار بود نخستين مقالهام در يك مجلهي تخصصي منتشر شود. از شما چه پنهان خيلي دوست داشتم هر چه زودتر آن مجله را از دكهي روزنامهفروشي بخرم و مقالهام را نگاه كنم تا اين كه سرانجام روز موعود فرا رسيد ... اما اتفاقي در ميدان فلسطين و در برابر سينما گلدن سيتي رخ داد كه قبل از بازگو كردن آن، دوست دارم اين قصهي كوتاه اما بلند و ژرف! را با هم بخوانيم ... قصهاي به نام:
قانون كاميون حمل زباله
يكي بود، يكي نبود، يه دونه تاكسي بود كه داشت منو ميرسوند به فرودگاه ... تاكسي داشت به نرمي و رواني و با رعايت تمامي موازين رانندگي، به پيش ميرفت كه ناگهان یک خودرو درست در چند متري تاكسي ما از جای پارک بیرون پرید. رانندهي ماهر تاکسی هم بلافاصله و با خونسردياي عجيب، روي پدال ترمز فشار آورده و با تسلطي خيرهكننده اتومبيل را از اصابت با آن خودروي از خدا بي خبر! نجات داد ... يعني تاكسي سُر خورد و دقیقن به فاصلهي چند سانتیمتر از آن خودرو متوقف شد!
امّا رانندهي خودروي از خدا بي خبر، به عوض عذرخواهي كردن، سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسیام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد ... يعني واقعن نجابت به خرج داد و دوستانه برخورد کرد.
از او پرسیدم: «چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ اين شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!» در آن هنگام بود که راننده تاکسیام درسی را به من داد که اینک به آن میگویم: «قانون کامیون حمل زباله».
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف میگردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات شما نخستين جايي هستيد كه آنها براي تخليهي زباله پيدا ميكنند!
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید. باور كنيد دنيا زيباتر ميشود! نميشود؟
پس لطفن آشغالهای آنها را به خود نگیرید و دوباره شما آنها را روي افراد ديگري در خيابان، محل كار يا منزل پخش نکنید.
ميخواستم بگويم:
افراد موفق اجازه نمیدهند که کامیونهای آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است و ارزشمند تر از آن كه بخواهيم صبح زيباي مان را با تأسف و آه و خشم بسوزانيم ... از این رو، افرادی را که با شما خوب رفتار میكنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.
ميدانيد چرا؟
چون «زندگی» ده درصد چیزی است که شما میسازید؛ بقيهاش نحوهي نگاه و تفسير شما از رخدادهاي پيرامونتان است.
به قول مشيري عزيز:
بايد ياد بگيريم تا به «بد ديدن» عادت نكنيم:
نگاه توست كه رنگ دگر دهد به جهان
اگر كه دل بسپاري به مهرورزيدن
اگر كه ديدهات خو نكند به بد ديدن.
و اما ادامهي داستان من ...
هنگامي كه يك نسخه از مجله را از روي دكهي روزنامهفروشي مقابل سينما گلدنسيتي (فلسطين امروز) برداشتم، همزمان 100 تومان به فروشنده دادم و همان طور كه مجله را ورق ميزدم تا به مقالهي خودم برسم، گفتم: لطفن باقي پولم را بدهيد تا بروم (زيرا مجله 50 تومان بود! ... ياد آن قيمتها هم به خير ... حالا بايد يك روزنامه را بخري 500 تومان!). امّا مرد روزنامه فروش به جاي آن كه 50 تومانم را بدهد، شروع كرد به من فحش و ناسزا دادن و اين كه شما همتون فلان و فلان هستيد و فكر ميكنيد وقتي يه ته ريش بگذاريد و پيراهنتان را روي شلوار بياندازيد، ميتوانيد هر غلطي بكنيد ... و يه عالمه حرفهاي ناجور ديگه! من هم خيلي خونسرد، دست كردم در دخل روزنامهفروش محترم و 50 تومان باقي پولم را برداشتم و در حالي كه لبخند ميزدم از وي دور شدم ... او هم همچنان داشت فرياد ميزد و ناسزا ميگفت! جالب اين كه عابرين رهگذر هم وقتي داد و فرياد آن مرد و جهت نگاه وي را ميديدند كه به آدمي ميرسيد كه داشت با خونسردي مجلهاي را ورق ميزد، حيرت كرده و شايد پيش خود يكي از ما دو نفر را مجنون هم خطاب كردند و رفتند!
...
و تا امروز افتخارم اين است كه در طول همهي اين 45 سال تاكنون با هيچ انساني، درگيري فيزيكي پيدا نكردهام.
پينوشت:
امروز كه اين داستان از طريق ايميل و توسط يك دوست به دستم رسيد؛ ناگهان دوباره ياد آن رخداد سالهاي دور افتادم و احساس كردم، كمينهي وظيفهام انتشار بيشتر «قانون كاميون حمل زباله» در محيط وبلاگستان فارسي است.
باشد كه كمتر زبالههاي محيط را به خود گرفته و آن را نثار نزديكان و همكارانمان يا ديگر رهگذاراني كه نميشناسيم، كرده و بدينترتيب، الكي بر زبالههاي فضا بيافزاييم و آدمهاي بيشتري را آلوده و بدبو سازيم!
همين.
و يك درخواست از همه:
فردا يكي از خوانندگان عزيز دلنوشتهها، ميخواهد خود را از شر يك رفيق و همدم قديمي خلاص كند و به آفتاب، بدون عينك سلامي دوباره دهد ... برايش دعا كنيد و دعا كنيم تا اين عمل جراحي، با بهترين نتيجه و كيفيت ممكن به انجام رسد.