كامبيز بهرام سلطاني: محمّد عزيز، عمرم به پايان نزديك شده و هنوز پاسخي نيافتهام!
اين پرسش، ساعتي است كه دارد قلبم را ميفشارد. پرسشي از سوي يك استاد مسلم دانش بومشناختي در اين بوم و بر كه دلش گرفته از اين كه چرا بايد روزگار طبيعت وطن اين گونه غمبار به پيش رود؟
ديروز از كامبيز بهرامسلطاني عزيز خواستم تا در بارهي پيشنهاد آيش 5 سالهي طبيعت ايران، روشنگري كرده و نور به اين جاده بتاباند.
او هم رسم تردامني را دوباره معنا كرد و مهتابي كمنظير را بر اين جاده تابانيد.
نظر اين استاد فرزانه را در يادداشت بعدي منتشر خواهم كرد؛ نظري كه مي دانم براي دو طرف دوستان درگير در اين چالش طلبگي ميتواند بسيار راهگشا و اميدبخش باشد.
اما تا آن زمان ميخواستم براي كامبيز عزيز و دوستداشتني طبيعت ايران بگويم كه نه!
قرار نيست و نبوده كه عمرت به پايان نزديك شده باشد استاد!
من و ما رفيقي داريم آسماني ... كه تا دلت بخواهد مهربان است و تا دلت بخواهد دريادل ... از او خواستهام و خواستهايم كه تا پاسخ آن پرسش را نيافتي، نروي!
و راستش باز از او خواستهايم كه كاري كند تا تو حالا حالاها پاسخ آن پرسش را نيابي كامبيز عزيز من و ما!
درود بر تو و دانش فراوانت كه بيمنت بر اهالي وبلاگستان سبز سرازير كرده و ميكني.
ميخواستم بگويم:
بهرامسلطانيها را كه ميبينم و نفس گرم اين مردمان داد و دين را در سرزمينم كه حس ميكنم ... ياد اين سرودهي زنهاردهنده ميافتم :
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجارفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
از آن روز دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
و من ايمان دارم كه حضور بهرامسلطانيها و پاسداشت حرمت آنها دوباره پايداري سرزمين مادريمان را افزايش خواهد داد و نشاط و زيستپالايياش را دوچندان خواهد ساخت.
پی نوشت: