تنها چیزی که تو را از رسیدن به
رؤیاهایت باز می‌دارد
چشم‌پوشی از آنهاست

                                 ریچارد باخ

     امروز دقیقاً 148 روز از رفتن پدر می‌گذرد ... امروز که پسرش آخرین وداع را با جفت 4 زندگیش می‌کند ... و حالا ناچار است تا نخستین بهمن زندگیش را بدون پدر درک کند ...
    چند روز پیش بود که خبر شکسته شدن سرعت نور را خواندم؛ خبری که مدتها بود منتظر شنیدنش بودم! البته نه به خاطر آن که پوز اینشتین را بزنم و فرمول معروفش را به زباله‌دان بفرستم! نه ... فقط به دلیل آن که ایمان دارم روزی خواهیم توانست آنهایی را که دوست داریم، دوباره ببینیم، بدون آن که به انرژی بدل شویم! فقط کافی است بتوانیم سوار بر ارابه‌ای شویم که سرعت حرکتش از سرعت سیر نور بیشتر باشد؛ مثلاً اگر می‌توانستم هم‌اکنون از مکانی که 148 روز نوری با زمین فاصله داشت، دنیا را رصد می‌کردم، بی‌شک در‌می‌یافتم که پدر در آخرین لحظه‌های زندگیش – در آن تنهایی  - چه می‌کرده است ...
    با این وجود، هنوز هم احساس می‌کنم ... نه! ایمان دارم که روح پدر همراه و یاور پسر است ...

    همین چند هفته‌ی پیش بود که برای دیدن تالاب در آتش سوخته‌ی گندمان با خودرو شخصی‌ام راهی طبیعت بختیاری شدم تا به اتفاق هومان عزیز، سری به منطقه زده و از نزدیک عمق خسارت‌های وارد بر این سرزمین ناب را دریابم ... قرارمان با هومان صبح خیلی زود بود، پنج‌شنبه بود و آماده شدیم تا از بروجن به سمت گندمان برانیم ... تازه یادم افتاد که روز قبل کارت سوختم را در پمپ‌بنزین میمه (حدود 300 کیلومتر آن سوتر جا گذاشته‌ام!)؛ کارت سوختی که متعلق به پراید گازسوز پدر بود و همیشه به دادم می‌رسید ... امّا اینک آن را از دست داده بودم.
    هومان گفت: اشکالی نداره، نمی‌توانند از آن استفاده کنند! گفتم: چرا می‌توانند؛ چون کد رمز ندارد! گفت: پس برویم زودتر باطلش کنیم؛ گفتم: چگونه؟ پدر که رفته است و ما هنوز تشریفات حقوقی «مرگ» را انجام نداده‌ایم!
    خلاصه این که تقریباً همه گفتند که باید بی‌خیال آن کارت هلو شویم! چون خیلی راحت می‌ره توی گلو! نمی‌ره؟
    فردای آن روز ... امّا ... در پمپ بنزین میمه من آن کارت نیم‌میلیون تومانی را صحیح و سالم از کارگر شریف آنجا تحویل گرفتم و شرط را از آنهایی که می‌گفتند، کارت بی‌کارت! مگر ممکن است دیگر این کارت پیدا شود ... بردم!
    می‌دانید چرا؟
    چون فکر می‌کنم روح پدر هنوز هم همین نزدیکی‌هاست و مثل همیشه هوای یگانه پسرش را دارد ... چون فکر می‌کنم هنوز هم دلچسب‌ترین تبریک تولد را می‌توانم از پدرم بشنوم ... برای همین است که  پند باخ را جدی می‌گیرم و هیچگاه از رؤیاهایم چشم نمی‌پوشم.
     شما هم نپوشید! چشم را می‌گویم ... رؤیا را می‌گویم ... عشق را می‌گویم ...

                                                         درج نظر