میخ ها و آدم ها!
پسرك بداخلاق بود، اصلاً نميشد با او حرف زد، انگار كلام هيچ كس را نميفهميد، مدام فرياد ميكشيد و با خشم به هر كه و هر چه ميرسيد، دشنام ميداد. پدرش عاقبت تصميم گرفت تا از شيوهاي ديگر براي مهار خشم و عصبانيت روبه تزايدش بهره گيرد.
او با نرمي و ملاطفت رو كرد به فرزندش و گفت: هر چقدر دوست داري فرياد بكش و عصباني شو! بهتر است خشم خود را بيرون دهي و در دل حبس نسازي. فقط از تو خواهش ميكنم اين كيسه پر از ميخ و چكش را بگير و هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفتههاي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آن است كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آن كه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.
پدر ضمن تحسين و تشويق فرزندش، به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر – كه حالا ديگه پسرك نبود - به پدرش روكرد و گفت: همه ميخها را از ديوار درآورده است .
پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد و گفت: «دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي فرزندم؛ امّا به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آوردهاي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود! پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را ميگويي، مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل ميكوبي، تو ميتواني چاقويي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت: معذرت مي خواهم كه آن كار را كردهام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزیكي به همان بدي يك زخم معنوي است. دوستها واقعاً جواهرهاي كميابي هستند (درست مثل تاكسي در روزهاي باراني)، آنها ميتوانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت كنند. آنها گوش جان به تو ميسپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
مؤخره:
آنچه را كه خوانديد، محتواي ايميلي بود كه از سوي يك دوست برايم ارسال شده بود و من با اندکی تغییر و تخلیص و تلخیص! آن را منتشر کردم. او از من خواسته بود تا در تكثير اين يادبرگ مهرورزانه بكوشم تا به سهم خويش كاري كنيم دلهاي كمتري را با ميخ و نيش زبان و سلوكمان بيازاريم. بياييم دوستانمان را از هر چه بند است رها كنيم. بگذاريم آزادانه و رها از سر گلها بپرند و زير هر بوته كه ميخواهند بيتوته كنند!
آنگاه شايد يكي از آن بوتهها ما باشيم.