آن پیرمرد خلخالی را یادتان هست؟ کشتند روباهش را ... کشتند!
در برگریز پاییز
گفتی که بایدش کَند
گفتی که بایدش سوخت
ناموس خاک و باران
این را نخواست امّا:
آن هیمههای گیلاس
غرق شکوفه امروز!
منصور اوجی
چگونه باور کنم این خبر را؟ یعنی یک انسان تا چه اندازه میتواند بیمعرفت و نادان و آزمند باشد؟ باورتان میشود؟ آن پیرمرد عزیز خلخالی را که همین 18 مهرماه از او و کار ارزشمندش نوشته بودم، اینگونه روح و جانش را خراشیدند؟ تا من و تو یادمان باشد که خلخال همواره آوردگاه ناسازههاست!
آری ... در نخستین روزهای آذرماه، یک شکارچی عزیز! پیرمرد قصهی ما را از زحمت غذا دادن به روباهی که 4 سال برای اهلیکردنش زحمت کشیده بود، خلاص کرد!
آن شکارچی با پدر و مادر و بسیار عزیز! این کار را کرد تا به همهی روباههای ساکن در همهی کشورهای موجود در همهی قارههای جهان ثابت کند: مبادا به آدمزمینیها اعتماد کنید! از سرنوشت خونآلود این روباه سادهلوح خلخالی درس عبرت گرفته و همچنان کدهای ژنتیکیتان را دست نخورده محفوظ دارید؛ کدهایی که در آن این پیام آتشین صدها هزارسال است که با درشتی هر چه تمامتر حک شده است: «در این دنیا هیچ چیز برای ما روباهها، خطرناکتر از معاشرت و نزدیکی با آدمیزاد نیست! هست؟»
گاه دلم میگیرد، گاه نفس کم میآورم، گاه آرزو میکنم که کاش انسان نبودم ... الآن یکی از همان لحظههاست ...
باز هم درود بر شرف آن پیرمرد عزیز خلخالی که در گفتگو با ایرنا میگوید: «با کشته شدن اين روباه و بدون حضور روزانهی روباه در درب کلبهاش، خانه وي سکوت مرگباري به خود گرفته و اميدوار است در آينده بتواند با يک روباه وحشي ديگري از کوهستانهاي خلخال اُنس گرفته و او را براي پذيرايي به کلبهاش جلب کند.»
ممنون که هنوز امیدواری هموطن فرزانهی من ... ممنون ... با تمام وجودم شریک غمت هستم، هر چند که میدانم نه تو مرا میشناسی و نه من تو را و شاید هرگز هم توفیق زیارتت حاصل نشود.
مؤخره:
یک آدمی را میشناختم که عاشق روباهها بود ... یعنی فکر میکردم که بود! حالا دریافتم که چرا خودکشی کرد؟ از بس که روباه قصهی ما را در خلخال کشته بودند ...
این را نخواست امّا:
آن هیمههای گیلاس
غرق شکوفه امروز ...
همین!