برای روح بلندی که در پشت این گلدان کوچک پنهان شده است!
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت: کاش میدانستی هر روز پیامبری از کنار خانهتان میگذرد
و کاش میدانستی بهشت همان قلب توست.
عرفان نظرآهاری
چند روز پیش که داشتم از کنار ضلع جنوبی آزادراه یادگار امام به سوی اوین میراندم، ناگهان این پنجره میخکوبم کرد ...
با خود گفتم: چه رنجی میبرد صاحب این خانه برای این که سبزینگی را در این گلدان امتداد و استمرار بخشد (باید گلدانی را در فضای آزاد بالکن یا پنجره نگهداری و تیمار کنی تا بفهمی که چه میگویم).
اما نکته تأملبرانگیزتر داستان، فقط نفس پرورش گل در کنار پنجره یا بالکن نیست؛ آنچه که در این مورد خاص بیشتر جلب توجه میکند، آن است که این شهروند عزیز، بیشتر از آن که خودش را و گلهایش را دوست داشته باشد، همشهریها و عابرینی را دوست دارد که از این محل و از بین ازدحامی از سیمان و بوق و آسفالت بی روح، آن هم در کنار اوین! میگذرند. چرا که حاصل آن همه زحمت و آبیاری و تیمار گلها، بیشتر نصیب هموطنانی میشود که نه او آنها را میشناسد و نه آنها ، او را ... و شاید اصلاً خیلیها هم بگذرند و نبینند چیزی را ... نه؟
خواستم بگویم: از کنار این پنجره که گذشتم، احساس کردم که دارم از کنار بهشت عبور میکنم، از کنار روح بلندی که با تمام وجودش همنوعانش را دوست دارد و میکوشد تا به سهم خویش جهانی سبزتر بیافریند.
او آن روز پیامبر من بود ...
کاش ما نیز روزی بتوانیم پیامبر کس دیگری باشیم.
همین.