بدرود، امّا تو خواهی بود
با من، تو خواهی گشت
درون قطره‌ای خون در میان رگ‌های من ...
*

دیگر هرگز این خنده ها را نخواهم دید پدر؟!

     نام آدام اسمیت را بسیاری از ما شنیده‌ایم، این فیلسوف اسکاتلندی قرن 18 را به حق، پیش‌رو در پندارینه‌ی «اقتصاد سیاسی» جهان می‌دانند و از او با عنوان معمار نظام سرمایه‌داری در غرب یاد می‌کنند. با این وجود، برای نگارنده و در حال و روزی که اینک تجربه می‌کند؛ آدام اسمیت از منظر دیگری هم می‌تواند قابل احترام باشد؛ بخصوص وقتی که از قول او می‌خوانم:

«بازوی پدر و آغوش مادر، امن‌ترین جای آرامش برای هر کس است

پسر در آغوش پدر: تابستان 1345 ... چقدر زود گذشت!

     باید اعتراف کنم که یکی از مهیب‌ترین کابوس‌های زندگی من، تجسم روز و لحظه‌ای بود که ناچار بودم با خبر مرگ پدر و مادرم مواجه شوم؛ کابوسی که اغلب ما ناچاریم بر واقعیت تلخش گردن نهیم و آن را به عنوان یکی از رسم‌های خدشه‌ناپذیر و بازی‌های اجباری زندگی در زمین بپذیریم.

دیروز
ما زندگی را
                به بازی گرفتیم
امروز، او
              ما را ...
و فردا؟
**

      و حالا من هر دو کابوس را به فاصله‌ی شش سال از سر گذراندم ... کابوس‌هایی که درست به همان اندازه تلخ و جانکاه بود که می‌پنداشتم ... اینک امّا دل‌خوشی‌ام این است که وقتی نوبت خودم فرا رسید و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت گشوده شد ... می‌توانم مشتاقانه به سوی عزیزانی پرکشم که دلم برای دیدن‌شان بدجوری تنگ شده است ... عزیزانی که هرگز طعم استثنایی محبت و مهر بی‌دریغ و بی‌منتشان از یاد و ذهن و جانم پاک نخواهد شد ...

پدربزرگ نظاره گر رفاقت نوه هاست ...

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده‌های گمشده در مه
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه‌ها به درآیید ... **

    برای همین است که می‌اندیشم آن لبخندی که در هنگام مرگ بر گوشه‌ی لب پدرم نشسته بود، شاید نشان از دیدن آشنایی دوست‌داشتنی داشت ... آشنایی که دست پدر را گرفت و با خود به آسمان‌ها برد ...
     البته می‌دانم ...

«شهامت انسان در روابط شاد و خرم روزمره رشد نمی‌کند. برای رشد آن باید بتوانی دشواری‌ها و سختی‌ها را با موفقیت از سر بگذرانی و دوام بیاوری***

     یک درس دیگر هم – امّا – مرگ به من می‌دهد: این که آنچه که بیشتر سبب پشیمانی و افسوس آدم‌ها را فراهم می‌آورد، کارهایی نیست که انجام داده‌اند؛ بلکه حسرت انجام ندادن کارهایی است که دیگر هرگز نمی‌توانند انجام دهند.

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرف‌های من
افتاد ... **

وقتی که پدر رفت ... رفت که رفت ...

     حالا دلم به دیدن توت مجنون خانه‌ی پدری خوش است ... دلم به دیدن درختی خوش است که بیش از دو دهه‌ی پیش به اتفاق پدرم در باغچه‌ی منزل کاشتیم و با خود عهد بستیم که او را به سوی نور هدایت کنیم ...
    می‌بینید ... پدر رفت ... امّا انگار همچنان دل‌خوشی‌ها کم نیست ...

یادبرگ سپاس از همکاران و دوستان محل کارم

      می‌ماند یک سپاس و حق‌شناسی بزرگ از همه‌ی دوستان و عزیزانی که در طول این 12 روز با محمّد درویش همراهی و همدلی کردند و کوشیدند تا در تحمل این غم بزرگ شراکت ورزند.
     می‌خواستم بدانید که نام تک تک شما خوبان  در دل من ماندگار خواهد ماند و هرگز خاک نخواهد خورد ...
     و می‌خواهم بدانید: این غمخواری ناهمتا را با تمام وجودم حرمت می‌نهم و سپاس می‌گویم.
    بخصوص باید از دوست دوران دانشکده - هومان عزیز، همسر و برادرزاده‌ی مهربانش - تشکر کنم که وقتی خبر را شنیدند، از صدها کیلومتر آن سوتر به راه افتادند تا در خاکسپاری پدر در کنارم باشند ...
   از مژگان جمشیدی، ناصر کرمی، یاسر انصاری، احمد محرابی، عباس محمدی، مرضیه ناظری، سید محمد مجابی، مریم نظری، فرهاد خاکساریان، محمّد آبیاری، شهرام شفیعی و مجتبی مجدیان صمیمانه قدردانی می‌کنم؛ باشد که در خروس خوان زندگی‌هاشان بتوانم جبران کنم.
    همچنین از رییس، معاونین و تمامی دوستان و همکاران عزیزم در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور و بسیاری از نهادهای دیگر که حقیقتاً همراهی‌شان برایم تسکین‌دهنده بود، با تمام وجودم قدردانم.  

                           آخرین کاری که پدرم پیش از مرگ خندانش انجام داد، آبیاری این درختان در جلوی منزلش در صبح روز 7 شهریور 1388 بوده است.

     می‌ماند یک سفارش!
    تا آنجا که می‌توانید به مادر و پدرتان نگاه کنید ... تا آنجا که می‌توانید چشم در چشم‌شان بدوزید ... تا آنجا که می‌توانید در آغوش‌شان بگیرید ... مباد که حسرت یک نگاه ... مباد ...

نقش هستی ساز باید نقش برجا ماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را
****

* پابلو نرودا

** قیصر امین پور

*** باربارا دی آنجلیس

**** فریدون مشیری

درج نظر