باورم نمی شود که این خنده ها را دیگر نمی بینم ... اما از 8 شهریور 1388 دیگر نخواهم دید ... قدر پدر و مادرتان را بدانید ...

     مطابق معمول هر روز شماره‌اش را گرفتم ... اما گوشی را برنمی‌داشت ... روز قبل همه فرزندان و نوه‌ها مهمانش بودیم؛ گفتیم و خندیدیم؛ باورم نمی‌شد ... رفتم به منزلش ... همسایه‌ها می‌گفتند که صبح او را دیده‌اند که درختان باغچه جلوی منزل را آب می‌داده است ... امّا وقتی وارد منزل شدم، دیدم که چشمانش را بسته است ... طرح لبخندی بر روی صورت دارد و انگار که مدتهاست در خواب است ...

      به همین سادگی ... پدرم رفت ... که رفت ...

     آسمان غرید و قطراتی باران بر زمین ریخت؛  اروند درگوشم می‌گفت: «این که وقتی بابابزرگ رفت، باران آمد؛ یعنی خدا او را دوست داشته است. نه؟»

پدرم رفت تا به آب و روشنی بپیوندد ...

دنیا گذرگاهی است
آغاز و پایان ناپدیدار،
راهی،
نه هموار
یک بار از آن خواهی گذشتن
آه یک بار ...

                            بزرگداشت یاد و نام پدر - ساعت 17:30 روز 10 شهریور 1388 در سهروردی شمالی - مسجد حجت بن الحسن عسگری

                            مراسم شب هفت آن مرحوم در زادگاه پدری - مسجد انقلاب شهرستان ساوه - 12 شهریور 1388

                                                            درج نظر