پدرم رفت ... که رفت!
مطابق معمول هر روز شمارهاش را گرفتم ... اما گوشی را برنمیداشت ... روز قبل همه فرزندان و نوهها مهمانش بودیم؛ گفتیم و خندیدیم؛ باورم نمیشد ... رفتم به منزلش ... همسایهها میگفتند که صبح او را دیدهاند که درختان باغچه جلوی منزل را آب میداده است ... امّا وقتی وارد منزل شدم، دیدم که چشمانش را بسته است ... طرح لبخندی بر روی صورت دارد و انگار که مدتهاست در خواب است ...
به همین سادگی ... پدرم رفت ... که رفت ...
آسمان غرید و قطراتی باران بر زمین ریخت؛ اروند درگوشم میگفت: «این که وقتی بابابزرگ رفت، باران آمد؛ یعنی خدا او را دوست داشته است. نه؟»
دنیا گذرگاهی است
آغاز و پایان ناپدیدار،
راهی،
نه هموار
یک بار از آن خواهی گذشتن
آه یک بار ...
+ نوشته شده در یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸ ساعت 2:39 توسط محمد درویش