یادبرگ پیش رو را خبرنگار سبزاندیش ایسنا در دیار پرمهر و فرزانه‌پرور خراسان برایم ارسال کرده است ... از خواندنش برق امید در چشمانم درخشید و ایمان آوردم به آینده‌ی سبز وطن.
     این جوانان، ناهمتاترین ثروت این آب و خاک مقدس هستند و افتخارم این است که برای چنین جوانانی می‌کوشم و قلم می‌زنم ...
     و راستی در برابر این دریای سپهرگونه چه می‌توان کرد؟ جز آن که دل را به او سپرد و وا داد ...

باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد

    

    پس بیاییم با یکدیگر پیمان بندیم که نترسیم و دل را به دریا زنیم ... مگر صدایش را نمی‌شنویم؟ یک نفر دارد مرا و تو را و ما را خطاب می‌کند؛ کسی که از عشق سخن می‌گوید ... بیا برویم به مهمانی‌اش و نترسیم ... نترسیم ...

مونتسکیو

    یادتان باشد که به قول شارل دو مونتسکیو بزرگ:

    «آبادی یک کشور از روی نسبت آزادیش سنجیده می‌شود، نه از روی حاصلخیزی زمین‌هایش

کسی آمد که حرف عشقو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی
چه دور ساحلش ... از دور پیدا نیست
یه عمری راهه و در قدرت ما نیست
باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش می بردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همون جاست
به امیدی که ساحل داره این دریا
به امیدی که آروم می‌شی تا فردا

    مرضیه ناظری، کلامش را – خطاب به نگارنده - اینگونه می‌آغازد:
    اینم هدیه‌ای برای شما که به اندازه هزار کیلومتر از من دورین!
      با هم هدیه‌ی ارزشمند مرضیه را بخوانیم و پیمان بندیم که دیگر هرگز چیدن را بر بوسیدن گل ترجیح نخواهیم داد.

این سرخی بی بدیل را باید بوسید؛ نباید چید ...

    به خاطر مادرم: زمین
   «گل ها را نچینیم؛ گل بر شاخه زیباست» این جمله‌ای بود که دوران بچگی در پارک‌ها زیاد می‌دیدیم( حالا آنقدر بزرگ شده‌ایم و به قدری سرمان شلوغ شده که تابلوهای کوچک زنگ زده لای گل‌های پارک برایمان اهمیتی ندارد).
   بدون این که دلیل بخواهیم، می‌دانستیم نباید گل‌ها را چید؛ با وجود این وسوسه‌ی چیدن‌شان همیشه با ما بود. انگار می‌خواستیم زیبایی جادویی رنگهاشان فقط مال ما باشد. امروز بزرگ شده‌ایم. خیلی‌ها فهمیده‌اند چرا نباید گل‌ها را قتل عام کرد و از آن انحصاری خویش ساخت؛ اما هنوز هم گل‌های سرزمین‌مان چیده می‌شوند و به اسارت گلدان‌های آب در می‌آیند و بعد از 2-3 روز به سطل آشغال می پیوندند. چرا؟!
 آن روزها اگر دست‌هامان کوچک بود و زورمان فقط به یکی دو تا گل کوچک از باغچه‌ی همسایه یا پارک سر کوچه می‌رسید، امروز قویتر شده‌ایم و با ماشین می‌تازیم به دشت شقایق‌های اطراف مشهد و دسته دسته گل‌های لاله، علف‌های خوراکی و دارویی ( گاهی هم فقط فکر می‌کنیم علف‌های دارویی)، زیره‌های کوهی و کاکوتی‌های معطر را از ریشه درمی‌آوریم ...
   می‌دانم ... البته که پرسه زدن لابلای علف‌ها و به دنبال گلی خاص گشتن لذت بخش است، اما وقتی به نتیجه کارمان فکر کنیم، شاید سزاوارتر آن باشد که از این لذت بگذریم و اجازه دهیم گل‌های صحرایی هم چند روزی زنده بمانند.
    گیاه باید در دل خاک زمین ریشه بدواند، به آب برسد، گل بدهد، دانه بسازد تا سال بعد نه یکی که 30-40 گیاه جدید جای آن به بار بنشیند و این 40 گیاه با هم خاک را برای ما حفظ کنند، آب باران را به سفره‌های زیرزمینی برسانند و زیبایی ببخشند. این است رسالت واقعی گیاه!
   و این قصه‌ی نابودی گیاهان سرزمین من است: روزگاری جای جای خراسان مملو از درختان معطر و دیرزیست اُرس بود؛ درختانی که فقط در چند جای جهان می‌رویند، بسیار مقاوم و دیرپا هستند و - اگر بگذارند-  کمینه‌ی عمرشان از هزار سال فزونی می‌گیرد. سال‌های سال است که چوپانان و روستاییان و برخی از کوه‌نوردان با تکیه بر انبوهی درختان کهنسال اُرس، آنها را از ریشه درآوردند، آتش زدند و چای درست کردند، خانه ساختند و نان پختند.
   چنین است که امروز به جز قسمت‌‌هایی از تندوره و هزارمسجد، دیگر در کمتر جایی می‌توان انبوهی درختان مقدس و ارزشمند اُرس را شاهد بود. قصه نابودی همه گل‌ها و گیاهان به همین سادگی و تلخی است. فاجعه‌ی انقراض و نابودی به همین آرامی می‌آید. گون‌ها، درمنه‌ها، آویشن‌ها، زیره‌ها و باریجه‌ها هم امروز می روند تا به داستان اُرس‌ها بپیوندند.

     آهای مشهدی‌ها!
     یادتان می‌آید قبلاً چقدر لاله کوهی و شقایق داشتید؟ خراسان! کجاست شکوه اُرس‌های سر به فلک کشیده‌ی هزار ساله‌ات؟
باور کردنش سخت است، اما همان دختری که به ذوق گل‌های سرخ لاله را می‌چیند، همان پیرزنی که علف‌های کوهی را می‌کند تا آش بپزد و همان مردی که بوته‌های 20-30 ساله‌ی گون را می سوزاند تا آتش درست کند – همه‌ی ما - به راستی همه‌ی ما، طبیعت را از جشن رنگ‌های جادویی گل‌های صحرایی و کوهی محروم کرده‌ایم.
پس این بار اگر سرخی لاله‌ای دلت را لرزاند، خم شو و با عشق آن را ببوس ... باور کن لذتش کمتر از چیدن نیست.

                                                                           مرضیه نظری - خبرنگار ایسنا در خراسان

    مؤخره:
    نمی‌دانم قصه‌ی روباه و شازده کوچولو را یادتان هست یا نه؟ اگر نه، حتماً بخوانید. و اگر پاسخ مثبت است، حتماً حتماً دوباره آن را بخوانید ... من ده‌ها بار خوانده‌ام و عجیب آن که هنوز برایم اندکی از طراوت و تازگیش کم نشده است:
و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

                                                                درج نظر