این نقاشی اروند را بسیار دوست دارم ... آیا با من هم نظر هستید؟

     یکی از لذت‌های زندگی من – اعتراف می‌کنم که البته لذت‌های زندگی من ته ندارد – گوش سپردن به صدا و تماشای اداهای اروند است، وقتی که اشعار حافظ را می‌خواند، آن هم با همان شور و حال!
    اروند معلمی دارد به نام خانم عباسی – که خداوند همواره پشت و پناهش باشد – ایشان معلم کلاس آفرینش‌های خلاق هستند و به کودکان دوم دبستان شیوه روخوانی را با استفاده از اشعار شاعران قدیم می‌آموزند. کار ارزشمند و ابتکار تأمل‌برانگیزی که سبب شده توانایی روخوانی بچه‌ها به سرعت بهبود یابد.
    امّا برای من، نکته‌ای نازک‌تر و دلپذیر‌تر هم وجود دارد ... و آن نکته شنیدن برخی از اشعار حضرت حافظ است از زبان کسی که حدی برای دوست‌داشته‌شدنش نمی‌شناسم.
فقط می‌توانم دعا کنم که در موقعیت من باشید تا دقیقاً دریابید که یک پدر می‌تواند چه حس نابی را تجربه کند، وقتی که فرزندش برایش می‌خواند:

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ؛ وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ؛ آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه ؛ کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
 از هر کرانه تیر دعا کردهام روان ؛ باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
 ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو ؛ لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من ؛ آری به یمن لطف شما خاک زر شود
 در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب ؛ یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
 بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی ؛ مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
 این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست ؛ سرها بر آستانه او خاک در شود
 حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست  ؛ دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

     دیشب این نقاشی را در کیف مدرسه اروند پیدا کردم؛ دقیقاً نمی‌دانم چه روزی آن را آفریده است. امّا برایم عزیز است؛ به خصوص که دارد به سوی کتابخانه‌ی شاعران قدیم می‌رود ... در حالی که مشغول سرودن اشعار حافظ و زمزمه آن است ...
    و البته یک چیز ناب دیگر هم در این نقاشی مرا به اوج می‌برد ... آن خورشید خانوم را دقت کنید در آن گوشه‌ی بالادست سمت چپ! چرا فقط او را رنگی کشیده است؟ چرا قرمز؟ و چرا آنقدر طنازانه؟!

غلطی که دوستش دارم ...

    در پشت این نقاشی هم، بخشی از همان شعر بالا را نوشته است (با یک غلط) ... می‌بینید غلطش را ... االبته اگر من معلمش بودم، همچنان به او 20 می‌دادم ...
و چه خوب است اروند من بلد نیست بنویسد غم!
    از خدای بزرگ می‌خواهم که به همه‌ی کودکان پاک‌نهاد سرزمین مقدس مادری‌مان بیاموزد که غم را نیاموزند ...

    مؤخره:
    بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ... دلیلی بیشتر از این هم وجود دارد که باور کنم:
او همین نزدیکی‌هاست ...

                                                                   درج نظر