کاغذپاره ای که زندگی می بخشد!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آن جا ببر مرا که شرابم نمی برد ...
فریدون مشیری
شما بگویید: وقتی بعد از یک روز پرازدحام و خستهکننده به منزل برمیگردی و چشمت به این تکه کاغذ نارنجی رنگ میافتد، چه حالی را باید تجربه کنی؟
تکه کاغذی که با خطوط کج و معوج یک کودک دوم دبستانی بر روی آن و خطاب به تو نوشته شده است: «پدر من با دوستم رفتم بیرون. نگران نباشد!»
و تازه تو میتوانی برای نخستین بار امضای فرزندت را هم ببینی ...
وای که چقدر زود بچهها بزرگ میشوند و اروند من چقدر زود دارد مرد میشود ...
کاش قدر لحظه لحظههای بزرگ شدن آدم کوچیکهای دور و برمان را بیشتر بدانیم تا بتوانیم بیشتر کودکی کنیم؛ حتا زمانی که آدم بزرگ شدهایم! کاری که - به قول روانشاد فریدون مشیری عزیز - شراب هم نمی کند و نمی برد ...