با این اندوه و نارضایتی! کم مونده بود که دخل منو هم بیاره این پسرک!

     سه شنبه گذشته برای من روزی استثنایی بود که فکر نکنم هیچگاه فراموش کنم. روزی که با چشمان و نگاه ملتمس‌آمیز فرزندم – اروند – روبرو شدم؛ امّا دیدن آن اشک‌ها و کلمات ملتمس‌آمیزش مرا به شوق آورد و به اوج آسمان‌ها برد ...
   اروند با دوستانش در ساختمانی که زندگی می‌کنیم، به مشاجره پرداخته بود و چون زورش به اون‌ها نرسیده بود (اروند کلاس دوم دبستان است و میلاد کلاس پنجم دبستان و محمد هم دوم راهنمایی) با اشک و آه به سمت پدرش آمده بود تا دادخواهی کند ...
    امّآ آنچه که مرا به شوق آورد و برق امید را در دلم زنده کرد، بهانه‌ی مشاجره این سه کودک بود. اروند به خاطر چیپس و پفک یا جرزنی در بازی‌های کودکانه اشکش درنیامده بود، او از این ناراحت بود که چرا محمد و میلاد دارند بدون دلیل علف‌های موجود در محوطه بیرونی ساختمان را می کنند و آن موجودات بی‌آزار و بی‌دفاع را می‌آزارند. او به آنها در میان اشک و آه توضیح می‌داد که خدا رو خوش نمی‌آد این کار را بکنید ...
     راستش این چند خط شاید برای من یکی از عزیزترین و ارزشمند‌ترین یادداشت‌هایی باشد که تاکنون نوشته‌‌ام. چنین صحنه‌هایی که از رفتار کودکان این سرزمین می‌بینم ... که آنقدر عاشقانه به طبیعت و سبزینه عشق می‌ورزند و از آزارشان آزار می‌بینند؛ مرا به آینده‌ی ایران عزیزم امیدوارتر می‌کند؛ آینده‌ای که بی‌شک با حضور اروندها می‌تواند ارمغانی از پایداری و شادابی برای این کهن‌بوم و بر مقدس به ارمغان آورد. و دوباره ایران را به جایگاهی رهنمون سازد که استحقاقش را دارد؛ جایگاهی که روزی کوروش کبیر و یارانش برای ما ساختند و ما قدرش را ندانستیم و از دست دادیم ...
    اصل ماجرا را می‌توانید در وبلاگ اروند بخوانید و ببینید.

                                                          درج نظر